top of page
Untitled design-9.png

دوچرخه، عضله، سیگار – ریموند کارور


دو روز میشد که ایوان همیلتون سیگار را ترک کرده بود و  این دو روز هر چه گفته و فکر کرده بود به شکلی سیگار را به یادش می آورد. زیر نور چراغ آشپزخانه به دست هایش نگاه کرد. انگشت ها و بندهای آنها را بو کرد.

گفت: «بوی آن را حس میکنم.»

آن همیلتون گفت: میفهمم مثل عرق از تن آدم بیرون می زند. بعد از سه روز که ترک کردم هنوز بویش را از خودم حس میکردم حتی وقتی از حمام می آمدم بیرون چندش آور بود. بشقاب ها را برای شام می چید روی میز چقدر ناراحتم عزیزم میدانم چی میکشی ولی برای دلگرمی ات میگویم دومین روز سخت ترین روز است. روز سوم هم سخت است، اما از آن به بعد اگر سه روز را تحمل کنی قله را فتحکرده ای ولی آنقدر خوشحالم که برای ترک جدی هستی که نگو. بازوی او را گرفت. حالا اگر راجر را صدا بزنی شام میخوریم.

همیلتون در جلویی را باز کرد هوا تقریباً تاریک بود. اوایل نوامبر بود و روزها کوتاه و خنک. پسر گنده ای که قبلاً ندیده بودش، در ماشین رو خانه آنها روی دوچرخه مجهز کوچکی نشسته بود. پسر برای اینکه از روی زین بلند شود به جلو خم شد، پنجه کفش هایش به سطح زمین می رسید و راست نگه اش می داشت.

گفت: «شما آقای همیلتون هستید؟ »

همیلتون گفت: «بله» خودمم چی شده؟ راجر طوری شده؟

«راجر الان خانه ماست و با مادرم حرف میزند. کیپ هم آنجاست و این پسرک که اسمش گری بر من است درباره دوچرخه برادرم حالا نمی دانم.»

 پسر فرمان دوچرخه را می چرخاند. گفت: «مادرم گفت بیایم اینجا و شما را ببرم پدر راجر یا مادرش را.»

همیلتون گفت: «حالش که خوب است؟ باشد، حتماً همین الان می آیم. »

رفت به خانه تا کفش بپوشد.

آن همیلتون گفت: «پیداش کردی؟»

همیلتون جواب داد: «انگار تو دردسر افتاده، سر دوچرخه. پسری که اسمش را هم نپرسیدم - بیرون ایستاده میخواهد یکی از ما با او برویم. »

آن همیلتون پیش بندش را درآورد و گفت: «حالش خوب است؟»

همیلتون نگاهش کرد و سر تکان داد «بلی» که حالش خوب است. گویی فقط دعوای بچه ها بوده که مادر پسرک هم خودش را قاطی کرده

آن همیلتون پرسید: «می خواهی من بروم؟»

همیلتون لحظه ای فکر کرد؛ ترجیح میدادم تو بروی ولی حالا خودم می روم شام را نگه دار تا برگردیم خیلی طولش نمی دهیم.

آن همیلتون گفت: «خوشم نمی آید بعد از تاریکی هوا بیرون باشد. »

خوشم نمی آید!

پسر هنوز روی دوچرخه اش نشسته بود و حالا با ترمز ور می رفت.

وقتی که راه افتادند به طرف پایین پیاده رو همیلتون گفت: «چقدر راه است؟

پسر جواب داد: «آن طرف آرباکل کورت و وقتی همیلتون نگاهش کرد ادامه داد دور نیست، دو خیابان آن طرف

همیلتون پرسید: «چی شده؟»

درست نمیدانم از همه اش باخبر نیستم انگار راجر و کیپ و این گری بر من وقتی ما رفته بودیم تعطیلات دوچرخه برادرم را که دستشان بوده خراب کرده اند. از لج ولی من نمیدانم به هر حال درباره همین حرف میزنند. برادرم دوچرخه اش را پیدا نمیکند و بار آخر دست آنها بوده، کیپ و راجر مادرم میخواهد بفهمد دوچرخه کجاست.» همیلتون گفت: «کیپ را می شناسم. این پسر دیگر کی هست؟»

گری برمن از همسایه های جدید است. پدرش تا برسد خانه می آید.

سر خیابان پیچیدند. پسر خودش را به جلو هل داد و کمی پیش افتاد. همیلتون باغی دید و بعد سر نبش دیگری پیچیدند در خیابانی بن بست. از وجود این خیابان خبر نداشت و مطمئن بود هیچ کدام از کسانی را که آنجا زندگی میکردند نمیشناسد به خانه های نا آشنای دور و برش نگاه کرد و از دامنه زندگی شخصی پسرش جا خورد.

پسر پیچید تو ماشین رو خانه ای و از دوچرخه اش پیاده شد و آن را به دیوار تکیه داد در جلویی را باز کرد همیلتون به دنبالش از اتاق نشیمن به آشپزخانه رفت آنجا پسرش را دید که نشسته یک طرف میزی با کیپ هالیستر و یک پسر دیگر همیلتون به دقت راجر را نگاه کرد و بعد برگشت به طرف زن تنومند و موسیاهی که سرمیز نشسته بود.

زن گفت: «شما پدر را جرید؟

«بله، ایوان همیلتون هستم. شب بخیر

گفت: «خانم میلر هستم مادر گیلبرت شرمنده ام که کشاندمتان اینجا، مشکلی پیش آمده.

همیلتون این سر میز روی صندلی نشست و به دور و بر نگاه کرد.

پسری نه ده ساله همان که حتماً دو چرخه اش گم شده، نشسته بود پهلوی زن پسر دیگری چهارده ساله یا همین حدود نشسته بود روی جاظرفی با پاهای آویزان و به پسر دیگری نگاه میکرد که تلفنی حرف می زد. پسرک برای چیزی که همان وقت از پشت تلفن به او گفتند موذیانه نیشش باز شده بود دستش را با سیگار دراز کرد به طرف ظرفشویی همیلتون صدای جیز جیز سیگار را شنید که توی لیوان آب خاموش شد.

پسری که او را آورده بود به یخچال تکیه داد و دست به سینه ایستاد.

زن به پسر گفت پدر یا مادر کیپ را گیر نیاوردی؟

خواهرش گفت رفتند خرید رفتم خانه گری برمن پدرش تا چند

دقیقه دیگر می آید. آدرس اینجا را دادم.»

زن گفت: «آقای همیلتون میدانید چی شده ماه پیش رفته بودیم برای تعطیلات و کیپ میخواست دوچرخه گیلبرت را قرض بگیرد تا راجر تو پخش روزنامه های کیپ کمک کند فکر کنم دوچرخه راجر پنجر بود یا

همچو چیزی خوب این جوری که پیداست...

راجر گفت: «بابا گری می خواست خفه ام کند.

همیلتون پسرش را به دقت نگاه میکرد و گفت: «چی؟»

پسرش یقه تی شرتش را پایین کشید تا گردنش را نشان دهد

میخواست خفه ام کنه گردنم خراش برداشته.

زن ادامه داد بیرون تو گاراژ بودند نمیدانستم چه کار میکنند تا

وقتی کرت پسر بزرگم رفت ببیند چه خبر شده.

گری برمن به همیلتون گفت اول او شروع کرد. گفت مسخره» و به طرف در جلویی نگاه کرد.

پسری که اسمش گیلبرت بود گفت بچه ها فکر میکنم دوچرخه ام شصت دلار می ارزید باید پولش را بدهید.

زن به او گفت گیلبرت کاری به این کارها نداشته باش

همیلتون نفسی کشید و گفت: «می فرمودید.»

خوب از قرار کیپ و راجر از دوچرخه استفاده کرده اند تا به کیپ تو پخش روزنامه ها کمک کنند و بعد دوتایی به اضافه گری نوبتی غلتاندند.

همیلتون گفت: منظورتان از غلتاندند چیست؟

زن گفت: «هل میدادند تا ته خیابان که بیفتد. بعد، یک لحظه گوش کنید... همین چند دقیقه پیش اعتراف کردند. کیپ و راجر دوچرخه را

برده اند مدرسه و انداختندش جلو تیر دروازه

همیلتون دوباره به پسرش نگاه کرد و گفت: «راجر، راست میگویند؟»

راجر سرش را پایین انداخت و انگشتهایش را می مالید روی میز. گفت: یک کمش درست است ،بابا ولی هر کدام فقط یک بار هل دادیم.

کیپ این کار را کرد بعد گری و بعدش هم من کردم.

همیلتون گفت: یک بار هم خیلی زیاد است، هر کدام یک بار یعنی یک به دفعات خیلی زیاد راجر از تو تعجب میکنم از خودت نا امیدم کردی تو هم همین طور، کیپ

زن گفت ولی میدانید امشب یکی چاخان میکند و یا اینکه هرچه می داند نمیگوید برای اینکه دوچرخه هنوز پیدا نشده.

پسرهای بزرگتر در آشپزخانه به پسری که هنوز تلفنی حرف میزد خندیدند و مسخره اش کردند.

کیپ گفت: «خانم میلر ما نمیدانیم دوچرخه کجاست، به شما که گفتیم. دفعه آخری که دیدیمش وقتی بود که من و راجر بردیمش خانه بعد از اینکه برده بودیمش مدرسه یعنی آن دفعه دفعه یکی مانده به آخر بود. دفعه آخر آخر وقتی بود که صبح روز بعد برگرداندمش اینجا و پشت خانه گذاشتم سرش را تکان داد و گفت: «واقعاً نمی دانیم کجاست.»

پسری که اسمش گیلبرت بود به پسری که اسمش کیپ بود گفت: شصت دلار قسطی هفته ای پنج دلار هم قبول میکنم

زن گفت: «گیلبرت حواست را جمع کن میبینی که..... زن همان طور که اخم کرده بود ادامه داد: ادعا میکنند دوچرخه از اینجا غیب شده، از پشت خانه چطور میتوانیم حرفشان را باور کنیم وقتی که از غروب تا حالا یک ریز چاخان سرهم میکنند.

راجر گفت: «راستش را گفتیم همه چیز را.

گیلبرت روی صندلی اش به عقب خم شد و برای پسر همیلتون سر تکان داد.

زنگ در به صدا درآمد و پسری که نشسته بود روی جاظرفی پرید پایین و رفت تو اتاق نشیمن

مردی چهارشانه با موی نظامی و چشم های خاکستری نافذ، بدون حرف آمد در آشپزخانه به زن نگاهی انداخت و رفت پشت صندلی گری

برمن

زن گفت: «شما باید آقای بر من باشید از ملاقاتتان خوشحالم من مادر گیلبرتم و ایشان آقای همیلتون هستند، پدر راجر

مرد سرش را به طرف همیلتون خم کرد اما دستش را جلو نیاورد.

برمن به پسرش گفت: این کارها چه معنی دارد؟

پسرها بلافاصله شروع کردند به حرف زدن

بر من گفت: «ساکت با گری حرف میزنم نوبت شما هم میرسد.

پسر شروع کرد به تعریف ماجرا پدرش به دقت گوش کرد.

گهگاهی چشمهایش را تنگ میکرد تا دو پسر دیگر را ورانداز کند.

گری برمن که حرفش را تمام کرد زن گفت: «می خواهم از ته و توی این قضیه سر در بیاورم. من هیچ کدام را متهم نمیکنم می فهمید که آقای همیلتون، آقای برمن فقط میخواهم از ته و توی این قضیه سر در بیاورم.» و همین طور به راجر و کیپ که داشتند سرشان را برای گری برمن تکان می دادند، نگاه کرد.

راجر گفت: «دروغ میگویی گری»

گری بر من گفت: «بابا میتوانم خصوصی حرف بزنم؟

مرد گفت: «پاشو.» و بعد رفتند تو اتاق نشیمن

همیلتون رفتنشان را تماشا کرد احساس میکرد که باید جلوشان را بگیرد جلو این پنهانکاری را کف دستهایش خیس بود، دستش به هوای سیگار رفت طرف جیب پیراهنش. بعد در حالی که نفس عمیقی می کشید، پشت دستش را کشید زیر دماغش و گفت: «راجر چیز دیگری هم در این مورد میدانی چیزی بیشتر از آنچه الان گفتی، می دانی دوچرخه گیلبرت کجاست؟»

پسر گفت: «نه، نمی دانم قسم میخورم

همیلتون گفت بار آخری که دوچرخه را دیدی کی بود؟

وقتی از مدرسه آوردیمش و گذاشتیمش خانه کیپ

همیلتون گفت: کیپ تو میدانی دوچرخه گیلبرت الان کجاست؟

پسر جواب داد: قسم میخورم من هم نمیدانم. فردا صبحش بعد از اینکه برده بودیمش مدرسه برگرداندمش خانه گیلبرت و پشت گاراژ گذاشتم.

زن بلا فاصله گفت فکر میکردم گفتی گذاشتیش پشت خانه پسر گفت: «یعنی خانه میخواستم همین را بگویم.

زن به جلو خم شد و پرسید: روز بعد برگشتی اینجا سوارش شوی؟

کیپ جواب داد: «نه، برنگشتم.»

زن گفت: «کیپ؟»

پسر داد کشید: «برنگشتم! من نمی دانم کجاست

زن شانه بالا انداخت و واداد به همیلتون گفت: «از کجا بفهمیم کی درست میگوید و چی درست است؟ تنها چیزی که می دانم این است که گیلبرت دوچرخه اش را از دست داده.

گری برمن و پدرش برگشتند به آشپزخانه

گری بر من گفت: «راجر بود که گفت هل بدهیم.

راجر از روی صندلی اش پا شد و گفت تو گفتی تو میخواستی بعدش هم میخواستی ببریش تو باغ و از هم بازش کنی

بر من به راجر گفت: «خفه شو! تو فقط وقتی باید حرف بزنی که از تو بخواهند بچه نه قبلش گری خودم ترتیب همه چیز را میدهم. نصف شبی برای این دو تا وروجک من را کشیدید اینجا!» اول به کیپ نگاه کرد و بعد به راجر و گفت: «حالا هر کدامتان میدانید دوچرخه این بچه کجاست توصیه میکنم حرف بزنید.

همیلتون گفت: «فکر کنم رفتی تو خاکی

بر من پیشانی اش کبود شد و گفت: «چی؟ فکر کنم بهتر است سرت به

کار خودت باشد.

همیلتون بلند شد و گفت برویم راجر کیپ تو هم می آیی یا می مانی؟» چرخید به طرف زن نمیدانم امشب چه کار دیگری می توانیم بکنیم. میخواهم با راجر بیشتر حرف بزنم اما اگر مسئله خسارت باشد چون فکر میکنم راجر تو خراب کردن دوچرخه دست داشته اگر کار به آنجا بکشد یک سوم پولش را می دهد.

زن که دنبال همیلتون میرفت تو اتاق نشیمن جواب داد: «نمی دانم چی بگویم، با پدر گیلبرت حرف میزنم الان رفته بیرون شهر باید ببینم. احتمالاً این یکی از کارهایی است که بالاخره باید کرد، ولی من با پدرش حرف میزنم.

همیلتون کنار رفت تا پسرها بتوانند رد شوند و بروند به ایوان از پشت سر شنید که گری بر من میگوید «بابا» به من میگفت مسخره

همیلتون شنید که بر من میگوید او میگفت جدی؟ خیلی خوب خودش مسخره است. شکل مسخره ها هم هست.

همیلتون چرخید گفت: «آقای برمن فکر کنم که امشب قاطی کردی چرا خودت را کنترل نمیکنی؟

بر من گفت من هم گفتم بهتر است دخالت نکنی!

همیلتون که لب هایش را تر میکرد گفت: «تو برو خانه، راجر. گفتم برو خانه راه بیفت دیگر راجر و کیپ رفتند بیرون تو پیاده رو همیلتون جلو در ایستاد و به برمن نگاه کرد که با پسرش از اتاق نشیمن رد می شد.

زن عصبی گفت آقای همیلتون اما حرفش را تمام نکرد.

برمن به همیلتون گفت چی میخواهی؟ مواظب خودت باش از سر

راهم برو کنار.

خودش را زد به شانه همیلتون همیلتون عقب عقب از روی ایران رفت تو تلی از بوته های خاردار باورش نمیشد چه اتفاقی می افتد. از لای بوته ها بیرون آمد و به طرف بر من که ایستاده بود دم ایران حمله کرد. تمام قد افتادند، ولو شدند روی چمن و غلتیدند. همیلتون برمن را به پشت خواباند و زانوهایش را محکم گذاشت روی بازوهایش. حالا یقه برمن را گرفته بود و سرش را میکوبید روی چمن و زن هم ناله میکرد خدای بزرگ، یکی جلوشان را بگیرد محض رضای خدا، یکی پلیس را

خبر کند!

همیلتون دست نگه داشت.

بر من نگاهش کرد و گفت از روی من بلند شو.

زن به مردها که از هم جدا میشدند گفت: «حالتان خوب است؟ شما را به خدا بس کنید. نگاهشان کرد که چند قدمی از هم جدا ایستاده بودند، پشتشان به هم بود و نفس نفس میزدند. پسرهای بزرگتر جمع شده بودند روی ایوان تا تماشا کنند. حالا که دعوا تمام شده بود منتظر ایستاده بودند و به مردها نگاه میکردند و بعد الکی افتادند به جان هم و مشت زدند به دستها و دنده های هم

زن گفت: «شما پسرها برگردید تو خانه هیچ وقت فکر نمیکردم همچو چیزی را ببینم این را گفت و دستشو را گذاشت روی سینه اش

همیلتون عرق کرده بود و وقتی خواست نفس عمیقی بکشد ریه اش سوخت. چیزی مثل توپ گیر کرده بود تو گلوش و چند لحظه ای نمی توانست آب دهانش را قورت بدهد راه افتاد، پسرش و پسری که اسمش کیپ بود دو طرفش بودند صدای بسته شدن محکم درهای ماشین را شنید موتور روشن شد همین طور که می رفت نور چراغ های جلو افتاد تو چشمش

راجر یک دفعه به هق هق افتاد و همیلتون دستش را گذاشت روی شانه پسر.

کیپ گفت: «باید بروم خانه الان بابام دنبالم می گردد. وگریه کنان دوید.

همیلتون گفت: «متأسفم که مجبور شدی صحنه ای این طوری را ببینی»

قدم زنان به محل خودشان رسیدند همیلتون دستش را از روی شانه پسر برداشت.

اگر چاقو در می آورد چی میشد بابا؟ یا چوب؟

همیلتون گفت: «این کار را نمی کرد.

پسرش گفت: «ولی اگر میکرد چی؟

همیلتون گفت: گفت آدمها وقتی عصبانی هستند چه میکنند.

از تو پیاده رو راه افتادند به طرف در خانه وقتی چشم همیلتون به پنجره های روشن افتاد دلش لرزید

پسرش گفت: «بازویت را ببینم.

همیلتون گفت: «حالا نه حالا فقط برو تو و شامت را بخور و بدو برو تو رختخواب به مادرت بگو حالم خوب است و میخواهم چند دقیقه ای در ایوان بنشینم.

پسر این پا بر آن پا کرد و نگاهی به پدرش انداخت و بعد یک کله دوید به طرف خانه و صدا زد. «مامان مامان»

نشست روی ایوان و به دیوار گاراژ تکیه داد و پاهایش را دراز کرد.

عرق روی پیشانی اش خشک شده بود احساس میکرد لباس به تنش چسبیده است.

یک بار پدرش را در چنین حالتی دیده بود مردی رنگ پریده که یواش حرف میزد و شانه های افتاده ای داشت درگیری بدی بود و هر دو مرد زخمی شدند. توی کافه ای اتفاق افتاده بود. طرف کارگر مزرعه بود. همیلتون عاشق پدرش بود و چیزهای زیادی از او به یاد داشت. اما حالا طوری یاد این دعوای پدرش افتاده بود که انگار فقط همین را از او میداند. وقتی زنش آمد بیرون همیلتون هنوز روی ایوان نشسته بود.

سر همیلتون را گرفت توی دستهایش خدایا چه کار کنم، بیا تو و دوش بگیر و بعد هم چیزی بخور و بگو ببینم چی شده هنوز گرم است.

راجر رفته تو رختخوابش اما همیلتون شنید که پسرش صدا می زند.

زن گفت: «هنوز بیدار است.»

همیلتون گفت: چند دقیقه دیگر میآیم بعدش شاید لیوانی خالی کنیم.»

زن سرش را تکان داد. واقعاً هنوز باورم نمی شود.

همیلتون رفت تو اتاق پسر و نشست لب تخت گفت: «خیلی دیر است و تو هنوز بیداری پس شب بخیر

پسر که دستهایش را گذاشته بود زیر سرش و آرنج هایش زده بود بیرون گفت: «شب بخیر»

لباس خواب تنش بود و بوی تازه گرمی میداد که همیلتون تا ته کشید توی ریه از روی رواندازها نوازشش کرد.

و گفت: «دیگر فکرش را هم نمیکنی به در و همسایه های آن طرف هم نزدیک نمی شوی از این به بعد هم دوست ندارم بشنوم که دوچرخه و یا

هر چیز شخصی کسی را خراب کردی فهمیدی؟»

پسر سرش را تکان داد دستهایش را از پشت گردنش درآورد و

شروع کرد به ور رفتن با چیزی روی ملحفه

همیلتون گفت: «خیلی خوب حالا دیگر شب بخیر

خم شد تا پسرش را ببوسد اما پسر شروع کرد به حرف زدن «بابا با با بزرگ هم مثل تو قوی بود؟ یعنی وقتی همسن تو بود، می فهمی و تو...

همیلتون گفت: «و من نه سالم بود؟ این را میخواهی بگویی؟ آره فکر کنم قوی بود.

پسر گفت: «بعضی وقتها یادم نمی آید چه شکلی بود. دوست ندارم فراموش کنم میفهمی؟ منظورم را می فهمی بابا؟»

وقتی همیلتون بلافاصله جواب نداد پسر ادامه داد: وقتی بچه بودی همین جوری بودی که حالا من و تو هستیم؟ بیشتر از من دوستش داشتی؟ یا همین اندازه؟ پسر این را تند گفت و پاهایش را زیر رواندازها تکان داد و به جای دیگری نگاه کرد همیلتون باز هم جوابی نداد، پسر گفت: سیگار میکشید؟ یادم هست انگار پیپ میکشید یا همچو چیزی.

همیلتون گفت: «چند وقت قبل از اینکه بمیرد پیپ کشیدن را شروع کرد، خیلی وقت پیش سیگار میکشید و بعدش افسرده شد و سیگار را کنار گذاشت اما نوع سیگارش را عوض کرد و دوباره از اول شروع کرد.

الان چیزی نشانت میدهم بیا پشت دستم را بو کن

پسر دست را گرفت توی دستش بو کرد و گفت: «فکر کنم بویی

نمی دهد. بابا

همیلتون دستش و بعد هم انگشتهایش را بو کرد و گفت: «حالا من هم بویی حس نمیکنم قبلاً بو میداد ولی حالا بوش رفته.» فکر کرد شاید از ترس رفته گفت میخواستم چیزی نشانت بدهم خیلی خوب حالا دیگر دیر شده، بهتر است بخوابی

پسر به پهلو غلتید و پدرش را نگاه کرد که می رفت طرف در و دید که دستش را گذاشت روی کلید برق بعد پسر گفت: «بابا؟ با اینکه شاید فکر کنی من دیوانه ام ولی کاش بچه که بودی میشناختمت. یعنی وقتی همسن حالای من بودی آخر کسی غیر از من نمی داند. مثل اینکه اگر الان فکر کنم همین حالا دلم تنگ میشود دیوانگی است، نه؟ باشد، در را

باز بگذار

همیلتون در را باز گذاشت و بعد فکری کرد و در را نیمه باز گذاشت.

 

 

از ابراز محبت و نظرات خوب شما بسیار سپاسگزاریم!

حضور شما در صفحه ادبی (فراز) به ما انگیزه می‌دهد تا با اشتیاق بیشتری در مسیر رشد و حمایت از ادبیات گام برداریم.

برای حمایت مستمر از فعالیت‌های ادبی فراز، خواهشمندیم صفحه ما را دنبال کنید و به وب‌سایت رسمی‌مان به آدرس www.faraaaz.com

مراجعه کنید تا از آخرین اخبار و خدمات بنگاه انتشاراتی فراز مطلع شوید.

 

با احترام

بنگاه انتشاراتی فراز

ایمیل: support@faraaz.no

وب‌سایت ما:

 

 

Comentários

Avaliado com 0 de 5 estrelas.
Ainda sem avaliações

Adicione uma avaliação

Partners

انتشارات برگ.png
Exile Music.png

© 2024 - 2025 by Faraaaz.com

  • Facebook
  • X
  • Instagram
bottom of page