top of page
Untitled design-9.png

زنی با گیسوان بلند و اندیشه‌ای بلندتر – داستان کوتاه – بنفشه عمری

  • 13 hours ago
  • 28 min read

زنی با گیسوان بلند و اندیشه‌ای بلندتر – داستان کوتاه – بنفشه عمری

 

نام رمان: زنی با گیسوان بلند و اندیشه‌ای بلندتر

نویسنده: بنفشه عمری

 

مقدمه:

 

زندگی داستانی است پیچیده و شگفت‌انگیز، پر از لحظات تلخ و شیرین، و آنچه که در این بین می‌ماند، اراده و شجاعت انسان‌ها برای مواجهه با چالش‌ها و تلاش برای رسیدن به اهداف است. این داستان روایت زنی است که در دل سنت‌ها و فشارهای اجتماعی بزرگ شد، اما توانست با اراده‌ای راسخ و قلمی تیز، دنیای خود را تغییر دهد.

 

این داستان، داستان یک سفر است. سفری که در آن زهره با چالش‌ها، شکست‌ها و دردهای بسیاری روبه‌رو شد، اما هیچ‌گاه از مسیر خود منحرف نشد. این سفر داستانی است از دروغ‌ها و حقیقت‌ها، از تلاش و ناامیدی، از امید و سرسختی. و در نهایت، داستانی است از زنانی که همیشه با قدرت و اراده‌شان، راه‌های جدیدی می‌سازند.

 

این داستان برای کسانی است که به دنبال روشنایی در دل تاریکی‌ها هستند و برای آنانی که باور دارند که هیچ چیزی نمی‌تواند آنان را از رسیدن به آرزوهایشان بازدارد. زهره به ما یاد می‌دهد که هیچ چیزی مهم‌تر از داشتن رویاها و پیگیری آن‌ها نیست.

سایه‌ها و دیوارها

 

باران آرام و بی‌وقفه بر سقف خانه می‌کوبید. قطره‌ها از ناودان‌ها سرازیر می‌شدند و در تاریکی شب، صدای نرمشان مثل لالایی بی‌پایانی بود که کوچه‌های خیس را در آغوش می‌کشید. درون خانه، چراغ نفتی روی طاقچه نوری لرزان بر دیوارها می‌افکند. سایه‌های زنانی که در گوشه‌ی اتاق نشسته بودند، روی دیوار پیچ و تاب می‌خوردند، گویی که خودشان نیز بخشی از دیوار شده بودند — ساکت، تسلیم، بی‌حرکت.

 

زهره، پشت پرده‌ی اتاق، کنار پنجره نشسته بود. دستش را زیر چانه گذاشته و به بیرون خیره شده بود. نگاهش دورتر از کوچه‌ی باران‌زده می‌رفت، دورتر از دیوارهای خانه، دورتر از سایه‌هایی که سال‌ها در سکوت او را محاصره کرده بودند. در دلش طوفانی بود که هیچ‌کس جز خودش از آن خبر نداشت.

 

صدای مادرش، او را از افکارش بیرون کشید:

 

“زهره، بیا کمک کن چای بیاریم.”

 

زهره از جا بلند شد، گیسوان بلند و مشکی‌اش از شانه‌هایش پایین ریخت. هنوز حرفی نزده بود که صدای پدرش از اتاق مجاور آمد:

 

“دختر که زیاد آزاد باشه، سرکش می‌شه. موی دراز، عقل کوتاه.”

 

زهره خشکش زد. این جمله را بارها شنیده بود. از کودکی، از کوچه، از مدرسه، از زبان زنانی که خودشان اسیر همین باور بودند. اما امشب، این جمله چیزی در او شکست.

 

“موی دراز، عقل کوتاه…”

 

انگار کسی با چاقویی نازک، این جمله را روی استخوان‌هایش حک می‌کرد.

خانواده‌ی زهره

 

خانه‌ی زهره، مثل بیشتر خانه‌های محله، ساده و سنتی بود. پدرش، حاج رحمت، مردی سختگیر و اهل مذهب بود. باور داشت که دختر باید مطیع باشد، خانه‌دار باشد، و سرش به کار خودش گرم باشد. او همیشه می‌گفت:

 

“زن، مثل آب باید آرام باشه. اگه زیاد بجوشه، همه را می‌سوزانه.”

 

مادر زهره، خدیجه، زنی بود که عمری در سایه‌ی این باورها زیسته بود. صورتش همیشه آرام به نظر می‌رسید، اما در چشمانش چیزی بود که زهره هرگز نمی‌توانست نادیده بگیرد—حسرتی خاموش، اندوهی پنهان، چیزی که انگار می‌خواست از پشت پلک‌هایش فریاد بزند اما هرگز جرأتش را نداشت.

 

وقتی زهره کوچک بود، یک‌بار از مادرش پرسید:

 

“مادر، تو هم دوست داشتی مثل بابا درس بخوانی؟”

 

مادر لبخند تلخی زد و گفت:

 

“ما زن‌ها، وقت این چیزها رو نداریم.”

 

و زهره آن روز فهمید که برخی آرزوها، تنها در سکوت زنده می‌مانند.

 

احمد، برادر بزرگتر زهره، پسری بود که همیشه در آزادی زیسته بود. هر جا که می‌خواست، می‌رفت. هر کتابی که می‌خواست، می‌خواند. هیچ‌کس به او نمی‌گفت: “نکند زیاد بفهمی، نکند بیش از حد بدانی، نکند از حد خودت فراتر بروی!”

 

اما زهره… او همیشه باید محدودیت‌هایش را می‌دانست.

 

خواهر کوچکش، لیلا، هنوز در دنیای کودکانه‌اش غرق بود. چشمانش برق می‌زدند وقتی زهره برایش داستان می‌گفت، داستان‌هایی که زهره از کتاب‌هایی که پنهانی خوانده بود، به یاد داشت. لیلا هنوز نمی‌دانست که این داستان‌ها، برای دختران خانواده‌شان، ممنوعه بودند.

سنت‌های خانه‌ی زهره

 

خانه‌ی آن‌ها پر از قوانین نانوشته بود:

          •         زن نباید زیاد حرف بزند.

          •         دختر نباید زیاد بیرون برود.

          •         دختر اگر بلند بخندد، بی‌حیاست.

          •         کتاب خواندن برای دخترها، مثل شمشیر دو لبه است—هم ممکن است او را آگاه کند، هم ممکن است “به راه بد” بکشاند.

 

اما زهره، شب‌ها، وقتی همه می‌خوابیدند، چراغ کوچکش را روشن می‌کرد و می‌خواند. کتاب‌هایی که از احمد قرض گرفته بود، کتاب‌هایی که در صندوقچه‌ی مادرش پیدا کرده بود، کتاب‌هایی که در آن‌ها زن‌ها، فراتر از سایه‌ها قدم برمی‌داشتند.

 

او می‌دانست که دیر یا زود، باید تصمیمی بگیرد—تسلیم شود، یا برخیزد.

سایه‌های نیمه‌شب

 

زندگی زهره به شکل عادی  در جریان بود. هر روز صبح در کنار مادرش در آشپزخانه به کارهای خانه رسیدگی می‌کرد و شب‌ها با نگاهی خسته به دیوارهای خانه که به تکرار روزها و شب‌ها گواه بودند، می‌خوابید. اما در دل شب، زمانی که همه در خواب بودند، یک راز پنهان در دل خانه می‌چرخید.

 

زهره هر شب، وقتی که همه در خواب بودند، چراغ کوچکش را روشن می‌کرد. در سکوتی که تنها صدای نفس‌های خواب‌آلود خانواده‌اش را می‌شد شنید، کتاب‌هایش را از زیر بالش بیرون می‌آورد و در گوشه‌ای از اتاق به دنیای دیگری می‌رفت. دنیایی که در آن نه زن‌ها محدود بودند و نه به آنها گفته می‌شد که در سایه‌ها باقی بمانند.

 

کتاب‌ها و تردیدها

 

کتاب‌هایی که زهره از احمد قرض می‌گرفت، بیشتر از هر چیز دیگری برایش جذاب بودند. کتاب‌های فلسفی، داستان‌های تاریخی، و حتی شعرهایی که به او کمک می‌کردند تا دنیای خود را بهتر بشناسد. هیچ‌کس نمی‌دانست که این کتاب‌ها در نیمه‌های شب به دست او می‌رسند، جز احمد، که شب‌ها صدای باز شدن در کتابخانه را می‌شنید.

 

احمد همیشه با خود می‌گفت: “چرا خواهرم شب‌ها این‌قدر کتاب می‌خواند؟” اما نمی‌توانست دلیل آن را پیدا کند. او همیشه احساس می‌کرد که چیزی در زندگی زهره در حال تغییر است، اما نمی‌توانست آن را تشخیص دهد.

 

برادر و تردیدهایش

 

یک شب وقتی زهره در حال خواندن کتابی در اتاقش بود، احمد از کنار در اتاقش گذشت و به طور تصادفی متوجه شد که نور کم‌سویی از زیر در بیرون می‌ریزد. این نور در سکوت شب، که همه جا تاریک بود، توجهش را جلب کرد.

 

او لحظه‌ای ایستاد و به در گوش داد. صدای نفس کشیدن زهره به وضوح شنیده می‌شد، اما صدای ورق زدن کتاب نیز به گوش می‌رسید. احمد نگاهی به در انداخت و احساس کرد که چیزی در دل خواهرش در حال تغییر است. اما از آن روز به بعد، شک‌هایی در دلش جوانه زد.

 

یک شب تصمیمی سخت

 

چند شب بعد، زمانی که زهره در دل شب مشغول خواندن کتابی بود، پدرش حاج رحمت به طور ناگهانی از خواب بیدار شد. چراغ اتاق زهره روشن بود و او از اتاقش صدای زمزمه‌های خواندن را می‌شنید. این بار چیزی در دل پدرش تکان خورد. حاج رحمت همیشه به سنت‌ها و باورهای قدیمی پایبند بود و هیچ‌گاه نمی‌خواست که دخترش از این مرزها فراتر رود.

 

او به آرامی از بستر برخاست، به سوی اتاق زهره رفت و درِ اتاق را به آرامی باز کرد. زهره هنوز غرق در دنیای کتاب‌هایش بود و صدای ورق زدن صفحات به گوش می‌رسید. پدرش ایستاد و در تاریکی به او نگاه کرد. دلش پر از عصبانیت و نگرانی بود.

 

حاج رحمت چند قدم جلوتر رفت و به دقت کتاب‌ها را دید. در دلش یک تصمیم قاطع گرفت:

 

“این کتاب‌ها باید از خانه پاک شوند.”

 

تصمیم سخت پدر

 

آن شب، پدرش به آرامی از خانه بیرون رفت و چند چوب را در حیاط جمع کرد. در حالی که ذهنش پر از افکار قدیمی و درستی بود که برای خود می‌دانست، تصمیم گرفت کتاب‌های زهره را آتش بزند. در دلش فکر می‌کرد که اگر این کتاب‌ها از خانه خارج شوند، شاید دنیای دخترش دوباره به مسیر درستی بازگردد.

 

چند لحظه بعد، زهره متوجه شد که صدای قدم‌های پدرش از حیاط می‌آید. ترس بر جانش افتاد و سریع چراغ را خاموش کرد. در دلش احساس سردرگمی می‌کرد. نمی‌دانست آیا پدرش از راز شب‌هایش باخبر شده است یا اینکه تنها نگرانی‌های خودش را دارد.

 

 

 

شب همچنان در سکوت سنگینی فرو رفته بود و زهره در خواب عمیق خود غرق بود. خواب‌هایی که گاه از ترس و گاه از دلتنگی‌های بی‌پایان به هم می‌ریختند. در دل شب، تنها صدای نفس‌های خواب‌آلود خانواده به گوش می‌رسید، اما در پشت درهای بسته اتاق زهره، پدرش حاج رحمت تصمیمی سخت گرفته بود.

 

حاج رحمت که از درون دچار تشویش و نگرانی شده بود، در دل شب آرام آرام از بستر برخاست. او به آرامی وارد اتاق زهره شد و در دلش یک تصمیم قطعی گرفته بود: «کتاب‌ها باید بسوزند.»

 

چراغ مطالعه خاموش بود، اما جای کتاب‌ها هنوز در گوشه اتاق دیده می‌شد. حاج رحمت بی‌صدا کتاب‌ها را جمع کرد و به حیاط برد. در تاریکی شب، آتش چوب‌ها شروع به سوختن کرد. شعله‌های آتش به سرعت بالا رفتند و کتاب‌ها یکی پس از دیگری در شعله‌ها سوختند و به خاکستر تبدیل شدند. آن شب، تنها صدای سوختن کتاب‌ها بود که در سکوت شب پیچید، هیچ صدایی از زهره یا احمد به گوش نمی‌رسید.

 

صدای اعتراض احمد

 

چند دقیقه بعد، احمد که از صدای شکستن چوب‌ها بیدار شده بود، به سرعت از اتاقش بیرون آمد. او به حیاط رفت و متوجه شد که پدرش در حال آتش زدن کتاب‌های زهره است. احمد که همیشه در برابر خواهرش احساس مسئولیت می‌کرد، دست‌هایش لرزیدند.

 

“پدر، این کار را نکنید!” احمد فریاد زد.

 

حاج رحمت با آرامش به او نگاه کرد و گفت: “این کتاب‌ها برای زهره خوب نیستند. باید از زندگی او پاک شوند.”

 

احمد که قلبش پر از خشم و نگرانی بود، به سمت کتاب‌ها دوید. اما شعله‌های آتش خیلی سریع بیشتر شدند و کتاب‌ها یکی پس از دیگری به خاکستر تبدیل می‌شدند.

 

“این‌ها کتاب‌های من هستند، پدر! من برای او قرض داده بودم!” احمد فریاد زد، صدای او در دل شب پیچید.

 

زهره که صدای بحث و فریادهای برادرش را از خواب شنید، با دلهره از خواب بیدار شد. قلبش تند تند می‌زد و بدون اینکه به چیزی توجه کند، از اتاقش بیرون دوید.

 

دیدن خاکسترهای سوخته

 

زهره به حیاط رفت. چشم‌هایش هنوز خواب‌آلود بودند، اما هنگامی که به حیاط نگاه کرد، دنیایش به یک باره فرو ریخت. در زیر نور ماه، تنها خاکستری از کتاب‌ها به جا مانده بود، شعله‌های آتش به آرامی در حال خاموش شدن بودند و بوی سوختن کاغذ در هوا پیچیده بود. هیچ‌کدام از کتاب‌هایی که شب‌ها در دل پنهان می‌خواند، دیگر وجود نداشتند.

 

زهره به سمت خاکسترها رفت و انگشتانش را در میان آن‌ها فرو برد. حس سردی و تلخی در دلش گسترش یافت. هیچ چیز جز خاکستر باقی نمانده بود. چشم‌هایش پر از اشک شد و نگاهی پر از سوال و درد به پدرش انداخت.

 

حاج رحمت در کنار آتش ایستاده بود و به زهره نگاه می‌کرد،

 

“تو باید خانه‌داری کنی، دختر! این وظیفه‌ات است

 

 

اما در چهره‌اش هیچ نشانه‌ای از پشیمانی نبود.

 

 “باید یاد می‌گرفتی که این‌ها به درد زندگی‌ات نمی‌خورند.”

 

زهره بی‌کلام به پشت برگشت و به اتاقش بازگشت. قلبش سنگین و ذهنش درگیر بود. در این لحظه، او دیگر نمی‌توانست فقط به دنیای معمولی زندگی ادامه دهد. چیزی در دلش شکسته بود، چیزی که دیگر به راحتی نمی‌توانست آن را به حالت قبلی بازگرداند.

 

گم‌شده در میان اشک‌ها

 

چند روز پس از آتش‌زدن کتاب‌ها، زهره دیگر نمی‌توانست به همان شکلی که قبلاً زندگی می‌کرد، ادامه دهد. در دل شب، جایی که هرکسی در خواب بود، او هنوز در سکوت مطلق به زندگی خالی از کتاب‌ها می‌نگریست. دست‌هایش دیگر نمی‌توانستند کتاب‌های تازه بگیرند و قلبش برای هر صفحه‌ای که در آن دنیای جدید زندگی می‌کرد، به شدت تنگ شده بود.

 

غم و اشک‌های شبانه

 

هر شب، زهره در گوشه‌ای از اتاقش می‌نشست و اشک می‌ریخت. هر اشک به این معنا بود که یک دنیای جدید از او گرفته شده بود. او تنها چیزی که از خود می‌شناخت، کتاب‌ها بودند. زندگی بدون کتاب برای زهره مثل زندگی بدون نفس کشیدن می‌مانست.

 

زمان‌هایی هم بود که او در میان اشک‌ها شروع به سرودن شعرهایی می‌کرد که از دل پر از درد و امیدش می‌جوشیدند. هر کلمه و هر بیت شعر برای او به نوعی تسلی بود. دلش آرام نمی‌گرفت، زیرا هیچ‌چیز نمی‌توانست جای آن کتاب‌ها را بگیرد. او همچنان به نوشتن ادامه می‌داد، گاهی خاطرات روزانه‌اش را در دفترچه‌ای می‌نوشت یا شعرهایی که در دلش پیچیده بود.

 

پیدا شدن امید در دل زهره

 

اما یک روز احمد که همیشه در سکوت و دقت کتاب‌های جدیدی پیدا می‌کرد، از خرید دوباره کتاب‌ها برای خود خبر داد. این خبر برای زهره همچون یک نوری بود که در دل تاریکی می‌درخشید. برای اولین بار از روزی که کتاب‌هایش از دست رفته بودند، یک حس تازه به دلش وارد شد. امیدی که در میان اشک‌هایش گم شده بود، دوباره به زندگی‌اش بازگشت.

 

احمد هیچگاه نمی‌توانست به طور کامل بفهمد چقدر کتاب‌ها برای خواهرش ارزش دارند، اما این بار وقتی که زهره او را می‌دید که در حال آوردن کتاب‌های جدید است، چیزی در دلش شکفت. اما این بار او مراقب‌تر بود. نمی‌خواست دوباره باعث شود که چیزی از دست برود.

 

دنیای جدید، اما با احتیاط

 

شب‌ها وقتی همه در خواب بودند، زهره به آرامی به سراغ کتاب‌های احمد می‌رفت. این بار او به خوبی می‌دانست که نباید در برابر چشم پدرش در این کار ظاهر شود. به همین دلیل، با احتیاط بیشتری کتاب‌ها را قرض می‌گرفت. انگار هر کتابی که در دستانش بود، یک گنج نایاب بود که باید با دقت تمام از آن مراقبت می‌کرد.

 

زهره با احتیاط، در دل شب‌های طولانی به مطالعه می‌پرداخت. این‌بار دنیای جدیدش را از کتاب‌های احمد می‌ساخت، اما همیشه در دل ترس و اضطراب زندگی می‌کرد که مبادا این دنیای جدیدش هم از دست برود. او تلاش می‌کرد که به هیچ‌وجه کتاب‌های برادرش را خراب نکند یا حتی شکی به پدرش وارد نشود.

 

شبی از شب‌ها، زهره با کتابی در دستانش در دل خود تکرار می‌کرد: “هیچ‌چیز نمی‌تواند این لحظات را از من بگیرد، حتی اگر هر شب در سکوت و ترس بخوانم.”

 

در پناه کتاب‌ها

 

با گذشت زمان، زهره بیشتر و بیشتر به دنیای کتاب‌ها پناه می‌برد. هر شب، زمانی که همه در خواب بودند، او در سکوت کامل به مطالعه می‌پرداخت. دیگر مانند گذشته پر از سوال و نگرانی نبود. این‌بار برای او کتاب‌ها نه فقط دنیای جدید، بلکه سکوتی بودند که در آن آرامش می‌یافت. وقتی دستش به صفحه‌ی کتاب می‌خورد، گویی دنیای جدیدی به رویش گشوده می‌شد، دنیایی که هیچ‌گاه پدرش یا کسی دیگر نمی‌توانست از آن بگیرد.

 

آهسته‌ آهسته زهره بیشتر در دنیای کتاب‌ها غرق می‌شد، اما همیشه با ترسی نهان که مبادا باز هم چیزی از دست برود. هر بار که کتابی را در دستانش می‌دید، یک احساس جدید از مسئولیت و مراقبت به دلش می‌آمد.

 

اما یک شب، در حالی که داشت کتابی را در گوشه‌ی اتاق می‌خواند، صدای قدم‌های پدرش از پشت در به گوش رسید. قلبش از ترس تندتر می‌زد. آیا پدرش متوجه خواهد شد؟ آیا این بار هم تصمیمی سخت خواهد گرفت؟

 

آرامش پس از طوفان

 

پدرش وارد اتاق نشد، اما زهره نمی‌توانست نفس راحتی بکشد. مدت‌هاست که پدر از کتاب‌ها بیزار است، و او هر لحظه این ترس را داشت که مبادا کتاب‌ها از دست بروند. به همین دلیل، او بیشتر از قبل در دل شب کتاب‌ها را با دقت و احتیاط می‌خواند.

 

اما در همین دوران، احساس جدیدی در دل زهره شکل گرفت. او متوجه شد که دیگر نمی‌تواند تنها در دل تاریکی زندگی کند، و باید روزی روزگاری با دیگران از این دنیای جدید صحبت کند. به همین دلیل، گاهی وقت‌ها که احمد در کنار او بود، شروع به صحبت درباره کتاب‌هایی می‌کرد که خوانده بود.

 

احمد که متوجه شد خواهرش به طور پنهانی کتاب می‌خواند، نگاهی پر از درک به او انداخت. او دیگر نیازی به گفتن چیزی نداشت، چون در دلش می‌دانست که زهره نمی‌تواند بدون کتاب‌ها زندگی کند. یک روز در حالی که به کتاب‌های تازه‌ای که برای خودش خریده بود نگاه می‌کرد، به زهره گفت:

 

“اگر می‌خواهی، می‌توانی این‌ها را بخوانی، اما این بار احتیاط کن. نگذار چیزی به دست پدر بیفتد.”

 

زهره با نگاه تشکرآمیز به احمد نگاه کرد. در آن لحظه، احساس می‌کرد که حتی در دل تمام سختی‌ها، هنوز دنیای کتاب‌ها می‌تواند برایش امید به ارمغان بیاورد.

 

یک انتخاب جدید

 

روزها به همین منوال گذشت. زهره که دیگر از خواندن کتاب‌های احمد به دنیای جدیدی پا گذاشته بود، به تدریج شروع کرد به نوشتن چیزهایی که می‌خواند. ابتدا فقط خلاصه‌هایی از کتاب‌ها و شعرهایی که در دلش می‌جوید، می‌نوشت. اما کم‌کم نوشتن برایش تبدیل به یک عادت شده بود. او می‌دانست که هیچ‌چیز نمی‌تواند جای کتاب‌ها و دنیای جدیدی که به او آموخته‌اند، را بگیرد.

 

در یکی از شب‌ها، زمانی که زهره در حال نوشتن یکی از اشعارش بود، قلبش آرام‌تر شد. در دنیای کتاب‌ها، او می‌توانست برای خود هویتی جدید بسازد. هویتی که هیچ‌کس نمی‌توانست از او بگیرد. و این‌بار، زهره تصمیم گرفته بود که هرگز اجازه ندهد هیچ چیزی، هیچ کسی، این دنیای پر از نور و آرامش را از او بگیرد. حتی اگر دوباره به سکوت و تاریکی شب‌ها پناه ببرد، او دیگر نمی‌توانست بدون کتاب‌ها زندگی کند.

 

ظهور استعداد زهره

 

چند ماه بعد از آنکه زهره به طور پنهانی شروع به خواندن و نوشتن می‌کرد، تغییرات ظریفی در زندگی‌اش آغاز شد. برخلاف گذشته، وقتی خانواده به او نگاه می‌کردند، چیزی متفاوت در نگاهشان دیده می‌شد. دیگر تنها دختر خانه نبود، بلکه در چشمانشان درخششی از احترام و تعجب به چشم می‌خورد.

 

اولین نشانه‌های تغییر

 

احمد که همیشه با دقت کتاب‌هایش را برای خواهرش می‌آورد، به تدریج متوجه شد که زهره نه تنها کتاب‌ها را به دقت می‌خواند، بلکه از آن‌ها برای نوشتن یادداشت‌ها و شعرهایی استفاده می‌کند که در نوع خود منحصر به فرد بودند. در یکی از شب‌ها، احمد که در حال گذراندن اوقات فراغتش بود، تصادفاً چشمش به یکی از نوشته‌های زهره افتاد. وقتی آن را خواند، با تعجب و حیرت به او نگاه کرد.

 

“زهره… این‌ها… این‌ها خیلی خوبه! این شعرها و نوشته‌ها… تو اینا رو خودت نوشتی؟”

 

زهره کمی شرمنده شد، اما از نگاه احمد درک کرد که چیزی در دل او تغییر کرده است. احمد دیگر نمی‌توانست در برابر توانایی‌های خواهرش سکوت کند. او به دیگر اعضای خانواده گفت که زهره استعداد عجیبی در نوشتن دارد، و هیچ‌چیز نمی‌تواند او را متوقف کند.

 

حمایت خانواده

 

سپس مادر زهره، که همیشه از او حمایت می‌کرد، تصمیم گرفت تا جایی که می‌تواند به او کمک کند. هر روز زمانی را به او اختصاص می‌داد تا بتواند کتاب‌های جدیدی بخواند و بیشتر بنویسد. مادرش به زهره گفت:

 

“تو باید از این استعدادت استفاده کنی. ما همیشه پشتت خواهیم بود.”

 

برادر بزرگتر زهره نیز که به شدت به خواهرش علاقه‌مند بود، از هیچ حمایتی دریغ نمی‌کرد. او کتاب‌های بیشتری به زهره قرض می‌داد و حتی گاهی اوقات خود کتاب‌هایی از نویسندگان بزرگ می‌آورد که می‌دانست زهره به آن‌ها علاقه خواهد داشت.

 

مبارزه با پدر

 

اما هنوز پدر در برابر این تغییرات مقاومت می‌کرد. او همچنان به شدت مخالف این بود که دخترش در دنیای کتاب‌ها غرق شود و تمام انرژی‌اش را صرف یادگیری و مطالعه کند. پدر همیشه بر این باور بود که کتاب‌ها نه تنها سودی ندارند، بلکه باعث از دست رفتن وقت و انرژی می‌شوند.

 

یک شب که زهره در حال نوشتن یکی از شعرهای جدیدش بود، صدای پدر از بیرون اتاق به گوش رسید:

 

“تو هنوز هم به این کتاب‌ها اعتقاد داری؟ این‌ها هیچ‌گونه ارزشی ندارند!”

 

ولی برخلاف همیشه، این‌بار مادر و احمد با شجاعت بیشتری از زهره دفاع کردند. احمد گفت:

 

“پدر، باید بپذیری که این دختر، نه تنها از این کتاب‌ها چیزی یاد می‌گیرد، بلکه توانایی نوشتن هم دارد. باید به این استعداد احترام بگذاری.”

 

مادر زهره نیز با چهره‌ای پر از تصمیم و اراده گفت:

 

“زهره آینده‌ی خود را می‌سازد، باید به او کمک کنیم، نه اینکه مانعش شویم.”

 

پذیرش خانواده

 

با گذشت زمان، دیگر اعضای خانواده نیز متوجه شدند که زهره نه تنها یک دختر معمولی نیست، بلکه یک فرد با استعداد است که می‌تواند در آینده به چیزی بزرگ تبدیل شود. برادران دیگرش نیز به او پیشنهاد دادند که در نوشتن بیشتر تلاش کند و حتی بعضی از کتاب‌ها و مقالات جدیدی که در زمینه‌های مختلف وجود داشت، به او معرفی کردند.

 

همه‌ی این حمایت‌ها به زهره اطمینان داد که او تنها نیست. در حالی که پدر همچنان در نگرش خود باقی ماند، دیگر اعضای خانواده بر او ایمان داشتند و او را تشویق می‌کردند تا ادامه دهد.

 

زهره اکنون به این باور رسیده بود که هرچند ممکن است در برابر پدرش گاهی شکست بخورد، اما پشتیبانی خانواده‌اش او را قادر می‌سازد که به دنیای کتاب‌ها و نوشتن ادامه دهد و در این مسیر پیشرفت کند.

 

مشعل دانایی

 

از وقتی که زهره نوشتن را جدی‌تر گرفته بود، احساس می‌کرد دنیا برایش روشن‌تر شده است. دیگر فقط خودش نبود که در این مسیر قدم برمی‌داشت؛ کسانی هم بودند که او را درک می‌کردند و به او امید می‌دادند. اما چیزی در دلش می‌جوشید—یک آرزو، یک خواسته‌ی خاموش که حالا دیگر نمی‌توانست نادیده‌اش بگیرد: او می‌خواست دانشی را که دارد، به دیگران نیز منتقل کند.

 

درس‌هایی در سکوت خانه

 

خواهر کوچک‌تر زهره، لیلا، دختری کنجکاو و باهوش بود. از همان روزهایی که زهره مخفیانه کتاب می‌خواند، مریم گاهی متوجه می‌شد که خواهرش با دنیایی متفاوت سر و کار دارد. او بارها دیده بود که زهره در دل شب چراغ اتاقش را روشن می‌کند و در سکوت کامل کتاب می‌خواند یا چیزی روی کاغذ می‌نویسد.

 

یک روز که مادر زهره برای کاری از خانه بیرون رفته بود و پدر هم هنوز نیامده بود، لیلا با تردید وارد اتاق زهره شد. در را نیمه‌باز گذاشت و آرام گفت:

 

“زهره جان، من هم می‌خواهم مثل تو بخوانم و بنویسم. یادم می‌دهی؟”

 

زهره که هیچ‌وقت انتظار چنین چیزی را نداشت، لحظه‌ای مکث کرد. سپس چشمانش از اشتیاق برق زد. او دست‌های کوچک لیلا را گرفت و به آرامی گفت:

 

“البته، مریم جان! از همین امروز شروع می‌کنیم.”

 

کلمه‌هایی که در دل شب ریشه می‌زدند

 

هر شب، بعد از آنکه همه به خواب می‌رفتند، زهره و لیلا در گوشه‌ای از اتاق می‌نشستند. زهره ابتدا حروف الفبا را به او آموخت، سپس کلمات و جملات ساده. مریم با شوق کودکانه‌اش هرچه زهره می‌گفت، تکرار می‌کرد و انگار که درهای جدیدی به رویش باز می‌شد.

 

اما زهره نمی‌خواست فقط خواندن و نوشتن را به او بیاموزد؛ می‌خواست که لیلا با تمام وجودش زیبایی کلمات را حس کند. برای همین، هر شب برایش داستان‌های کوچکی می‌خواند—داستان‌هایی که خودش می‌نوشت یا از کتاب‌هایی که احمد برایش آورده بود، انتخاب می‌کرد.

 

لیلا شیفته‌ی این درس‌های شبانه شده بود. با هر کلمه‌ای که می‌آموخت، بیشتر به دنیای زهره نزدیک می‌شد.

 

“حالا دیگر تنها نیستم،” زهره در دلش می‌گفت. “حالا من هم کسی را دارم که حرف‌های مرا می‌فهمد.”

 

احمد، اولین شنونده‌ی زهره

 

در همین دوران، احمد بیش از پیش به زهره نزدیک شده بود. او که از همان ابتدا به استعداد خواهرش ایمان داشت، حالا دیگر برای شنیدن نوشته‌های او بی‌تاب بود.

 

هر شب، وقتی همه در سکوت فرو می‌رفتند، احمد کنار زهره می‌نشست و از او می‌خواست که یکی از شعرهایش را بخواند. زهره در ابتدا خجالت می‌کشید، اما وقتی می‌دید که برادرش با دقت گوش می‌دهد و هر کلمه را با جان و دل می‌پذیرد، احساس امنیت می‌کرد.

 

“زهره، تو باید بیشتر بنویسی. نوشته‌هایت عمیق‌اند، پر از احساس. چرا آن‌ها را فقط برای خودت نگه می‌داری؟”

 

زهره لبخندی زد و شانه‌هایش را بالا انداخت. او هنوز جرأت نداشت که نوشته‌هایش را به کسی غیر از احمد نشان دهد. اما شنیدن تحسین‌های برادرش، امید را در دلش شعله‌ور می‌کرد.

 

احمد نه‌تنها شنونده‌ای وفادار بود، بلکه گاهی برای زهره ایده‌های جدیدی هم می‌آورد. او درباره‌ی نویسندگانی که خوانده بود، با زهره صحبت می‌کرد و از او می‌خواست که نظراتش را درباره‌ی موضوعات مختلف بنویسد.

 

بین آن‌ها رابطه‌ای عمیق شکل گرفته بود—یک برادری که درک می‌کرد، و یک خواهری که می‌خواست از سایه بیرون بیاید.

 

زهره، امیدی که در دل خانواده جوانه می‌زد

 

با گذشت زمان، دیگر اعضای خانواده نیز متوجه شدند که زهره دیگر آن دختر خجالتی و ساکت گذشته نیست. او تغییر کرده بود، درخششی در نگاهش بود که هیچ‌کس نمی‌توانست نادیده بگیرد.

 

مادرش از دور او را می‌دید و لبخند می‌زد. می‌دانست که دخترش راه خود را یافته است.

 

برادران دیگرش، هرچند مستقیم چیزی نمی‌گفتند، اما به او احترام بیشتری می‌گذاشتند. حتی لیلا، که حالا خواندن و نوشتن را یاد گرفته بود، با افتخار از خواهرش یاد می‌کرد و می‌گفت:

 

“زهره مثل یک معلم است، معلمی که به من یاد داد دنیا چقدر بزرگ‌تر از این خانه است.”

 

اما پدر هنوز بی‌خبر بود…

 

در حالی که زهره روزبه‌روز در دل خانواده جایگاه جدیدی پیدا می‌کرد، پدر همچنان در جهل خود باقی مانده بود. او از این تغییرات بی‌خبر بود، یا شاید هم نمی‌خواست آن‌ها را ببیند.

 

اما این بار، زهره می‌دانست که دیگر تنها نیست. او هم‌پیمانانی داشت که در این مسیر کنارش بودند.

 

حالا او نه‌تنها برای خودش، بلکه برای لیلا، برای احمد، و برای تمام کسانی که صدای او را می‌شنیدند، می‌نوشت. نوشتن دیگر فقط یک فرار نبود؛ بلکه یک مقاومت بود، یک مبارزه، یک امید.

 

راز احمد، تصمیم پدر

 

احمد، برادرِ همیشه‌حامی زهره، دیگر فقط به تحسین نوشته‌های او اکتفا نمی‌کرد. او حالا می‌خواست کاری کند که زهره حتی فکرش را هم نمی‌کرد.

 

او می‌خواست زهره را به دنیای واقعی ادبیات معرفی کند.

 

راز احمد: کتابی که قرار بود به دنیا بیاید

 

یک شب، وقتی زهره خواب بود، احمد در سکوت وارد اتاقش شد. او چراغ‌قوه کوچکی در دست داشت و آهسته لای دفترهای زهره را ورق زد. میان ده‌ها صفحه پر از شعر و نوشته‌های کوتاه، بالاخره چیزی را که دنبالش بود پیدا کرد—یک رمان، دست‌نویس و کامل.

 

او قبلاً آن را خوانده بود. تمام صفحات را، بارها و بارها. نوشته‌های زهره، روح داشتند، جان داشتند، حقیقت را فریاد می‌زدند. این داستان نباید در تاریکی می‌ماند، نباید میان دفترهای خاک‌گرفته‌ی زهره گم می‌شد.

 

تصمیمش را گرفت.

 

او این کتاب را به ناشری خواهد سپرد.

 

صبح روز بعد، احمد با احتیاط دفتر را درون کیفش گذاشت و بدون اینکه زهره چیزی بداند، از خانه خارج شد. دلش می‌تپید، انگار که خودش هم داشت خطری را به جان می‌خرید. اما او ایمان داشت که این کار ارزشش را دارد.

 

پدر، تصمیمی برای زهره دارد

 

در حالی که احمد در تلاش بود تا صدای زهره را به دنیای بیرون برساند، در گوشه‌ی دیگری از خانه، پدر برای آینده‌ی زهره تصمیمی گرفته بود.

 

چند شب پیش، وقتی مهمان‌هایی به خانه آمده بودند، یکی از مردان که در بازار تجارت می‌کرد، به پدر زهره گفته بود:

 

“دخترت دیگر بزرگ شده، وقتش رسیده که عروس شود.”

 

پدر زهره، که همیشه عقیده داشت دختر نباید زیاد بماند و “باید برود خانه‌ی شوهر”، این حرف را جدی گرفت. او نمی‌خواست زهره بیشتر از این در خانه بماند، نمی‌خواست ببیند که او در دنیای خودش غرق شده است. از نظر او، دختر وقتی بیش از حد با کتاب و قلم سر و کار داشت، دیگر رام نمی‌شد.

 

او تصمیمش را گرفته بود: زهره باید عروسی کند.

 

زهره، بی‌خبر از همه چیز

 

در همان لحظاتی که احمد در حال سپردن رمان زهره به ناشر بود، و پدر در دلش نقشه‌ی ازدواج زهره را می‌کشید، زهره آرام و بی‌خبر در گوشه‌ی اتاقش نشسته بود و روی صفحه‌ی کاغذ شعر تازه‌ای می‌نوشت.

 

او نمی‌دانست که زندگی‌اش در آستانه‌ی تغییر بزرگی است.

 

او نمی‌دانست که قرار است کتابش چاپ شود.

او نمی‌دانست که پدرش برای آینده‌اش تصمیمی گرفته است.

 

نبرد زهره و سایه‌ی ناامیدی

 

زهره برای خودش می‌جنگید، نه با شمشیر، نه با سلاح، بلکه با کلمات، با صبر، با تحمل درد.

 

پدرش دیگر فقط با کلمات سرزنشش نمی‌کرد، حالا دست‌هایش هم به کار افتاده بودند. اما زهره، حتی در لحظاتی که نفسش از درد بند می‌آمد، تنها به یک چیز فکر می‌کرد: کتابش، امیدش، دنیایی که احمد به او بخشیده بود.

 

“در سایه‌ی ناامیدی” نوری که از تاریکی برخاست

 

هفته‌ها گذشت. زهره نمی‌دانست کتابش در چه حالی است. احمد چیزی نمی‌گفت، اما چشم‌هایش برق خاصی داشت.

 

و بالاخره، روزی که نبض زمان در خانه‌ی آنها ایستاد، کتاب زهره چاپ شد.

 

“در سایه‌ی ناامیدی” به بازار آمد و به سرعتی که هیچ‌کس پیش‌بینی نمی‌کرد، در میان مردم دست‌به‌دست شد.

 

نام زهره رحیمی، حالا دیگر فقط یک نام ساده نبود.

او به تخلصی شناخته می‌شد که با هر بار شنیدنش، قلب پدرش از خشم می‌تپید و دل مردم از امید لبریز می‌شد.

 

پدری که شکست را باور نمی‌کرد

 

پدر زهره هیچ‌وقت چنین چیزی را تصور نمی‌کرد. او همیشه فکر می‌کرد که با سوزاندن کتاب‌ها، علاقه‌ی زهره را هم خاموش خواهد کرد. اما حالا، زهره از خاکستر همان کتاب‌های سوخته برخاسته بود و نامش در هر گوشه‌ای شنیده می‌شد.

 

“این شهرت لعنتی را ازش می‌گیرم!”

 

پدر این جمله را به مادر گفت، به احمد، به خودش. او دیگر تصمیم نداشت زهره را مجبور به عروسی کند، نه، حالا نقشه‌ی دیگری داشت: باید زهره را از این دنیای جدید دور می‌کرد.

 

زهره اما آماده بود.

دیگر زهره‌ای نبود که فقط اشک بریزد، که در سکوت بسوزد.

 

او جنگیدن را یاد گرفته بود.

 

حالا وقت آن بود که ثابت کند “در سایه‌ی ناامیدی” فقط نام یک کتاب نیست، بلکه قصه‌ی زنی است که از دل تاریکی، خودش را به روشنایی کشاند.

 

اما آیا پدرش می‌تواند او را از این دنیا دور کند؟

 

درهای تازه، دیوارهای بلند

 

احمد پول فروش کتاب را در دستانش فشرد.

این پول ارزش زیادی داشت، اما برای احمد، ارزش واقعی‌اش نه در خود پول، بلکه در چیزی بود که می‌توانست با آن انجام دهد: چاپ مجموعه‌ی شعری زهره.

 

زهره دیگر فقط یک نویسنده نبود، او یک صدا شده بود.

 

ناشر، مردی که می‌خواست زهره را ببیند

 

وقتی ناشر مجموعه شعرهای زهره را خواند، دیگر نمی‌توانست خودش را کنترل کند. این دختر کی بود؟

چطور چنین کلماتی از دل یک خانه‌ی سنتی و بسته بیرون آمده بود؟

 

“من باید با او ملاقات کنم.”

 

ناشر این جمله را با قاطعیت به احمد گفت. اما احمد لبش را گزید، سرش را پایین انداخت. او چطور می‌توانست زهره را برای این ملاقات راضی کند؟ مهم‌تر از آن، پدرشان اگر می‌فهمید، چه می‌شد؟

 

پدر: خطری که همیشه نزدیک بود

 

پدر زهره حالا بیش از همیشه عصبی بود. او در هر گوشه‌ی خانه به دنبال راهی می‌گشت تا این شهرت را از زهره بگیرد. هر روز نام زهره را در دهان مردم می‌شنید و این مثل خنجری در قلبش فرو می‌رفت.

 

“دختر من باید در خانه‌ی شوهر باشد، نه در دهان مردم!”

 

اما هنوز هم چیزی بدتر در انتظار زهره بود.

 

چالش بزرگ زهره: ملاقات یا نابودی؟

 

وقتی احمد با زهره درباره‌ی پیشنهاد ناشر صحبت کرد، زهره برای لحظه‌ای ساکت ماند.

یک قدم دیگر به سمت رویایش، یک قدم دیگر به سمت آزادی، اما یک قدم هم به سمت خطری که شاید دیگر برگشتی نداشت.

 

“اگر پدر بفهمد، مرا زنده نمی‌گذارد.”

“می‌دانم، اما این شانس تو است.”

 

زهره میان ترس و امید گیر کرده بود.

 

پژواک صدای جاهلان

 

پدر زهره هیچ‌وقت حرف‌های خوب را نمی‌شنید.

یا شاید هم می‌شنید، اما گوش‌هایش فقط برای صدای جاهلان باز بود.

 

هر بار که کسی از زهره تعریف می‌کرد، او با خشم نگاهش را می‌دزدید، حرف را قطع می‌کرد، موضوع را عوض می‌کرد. اما به محض این‌که کسی حرفی بد، دروغی، شایعه‌ای درباره‌ی زهره می‌زد، آن را مثل آتشی در خانه شعله‌ور می‌ساخت.

 

“می‌گن دخترت دیگه کتاب‌نویس شده!”

“می‌گن مردا کتاباش ره می‌خوانن و در باره‌اش گپ می‌زنن!”

“می‌گن دختر باسواد به درد شوهر نمی‌خوره!”

 

و پدر زهره این حرف‌ها را با تمام وجودش باور می‌کرد.

هر بار که چنین چیزهایی می‌شنید، مثل آتشی بود که در جانش زبانه می‌کشید، و این آتش را سر زهره خالی می‌کرد.

 

او در خانه با صدای بلند فریاد می‌زد، فریادی که مادر، احمد و حتی خواهر کوچک زهره را می‌ترساند.

 

“تو عزت مرا بردی!”

“نام ما ره خراب کردی!”

“زن، زن است، باید در خانه شوه!”

 

اما هیچ‌وقت فریاد نمی‌زد که دخترش چقدر استعداد دارد، که شعرهایش چقدر زیباست، که مردم چقدر نوشته‌هایش را دوست دارند.

نه، آن‌ها را نمی‌دید، نمی‌شنید، و اگر هم می‌شنید، خودش را کر می‌ساخت.

 

زهره اما دیگر آن دختر ترسیده‌ی قدیم نبود.

او یاد گرفته بود که باید بجنگد، حتی اگر هیچ‌کس جز خودش، او را باور نداشت.

 

روزی که زهره پنهانی رفت

 

پدر در خانه نبود.

 

فرصتی که زهره و احمد منتظرش بودند، بالاخره فرا رسید.

 

احمد صبح زود به زهره گفت:

“امروز پدر نیست، اگر می‌خواهی با ناشر ملاقات کنی، همین حالا وقتش است.”

 

زهره مکث کرد. ترس در قلبش چنگ زد، اما شوق ناشناخته‌ای در رگ‌هایش جریان داشت. این اولین بار بود که او آزادانه درباره‌ی نوشته‌هایش با کسی غیر از خانواده‌اش صحبت می‌کرد.

 

“برویم.”

 

سفر کوتاه، اما پر از اضطراب

 

احمد و زهره باهم از خانه بیرون شدند. هر قدمی که برمی‌داشتند، زهره احساس می‌کرد ممکن است کسی آن‌ها را ببیند، خبر به گوش پدرش برسد، و همه‌چیز خراب شود.

 

وقتی به دفتر ناشر رسیدند، زهره برای لحظه‌ای مردد شد.

 

احمد لبخند زد و گفت:

“نترس، فقط داخل شو و همان‌گونه که در نوشته‌هایت حرف می‌زنی، با او صحبت کن.”

 

ملاقات با ناشر

 

ناشر مردی میان‌سال با چشمانی دقیق و کنجکاو بود. وقتی زهره را دید، کمی سکوت کرد.

 

“پس تو زهره رحیمی هستی؟”

 

زهره آرام سر تکان داد.

 

ناشر دفترچه‌ای را برداشت و گفت:

“اگر می‌خواهی شعر بگویی، اینجا و همین حالا بنویس.”

 

زهره لبخند زد، قلم را برداشت، و بدون لحظه‌ای تأخیر نوشت:

 

“من زنی از خاکسترم،

زنی که در سایه‌ی آتش قد کشید،

در ظلمت نوشت،

و در سکوت خوانده شد.”

 

ناشر قلم را از دستش گرفت، شعر را خواند، و با چهره‌ای جدی گفت:

“تو فقط یک شاعر نیستی، تو یک صدا هستی. می‌خواهم مردم نه‌تنها نوشته‌هایت، بلکه حرف‌هایت را هم بشنوند.”

 

“یعنی چه؟” زهره پرسید.

 

ناشر لبخند زد و گفت:

“می‌خواهم این گفت‌وگو را در یک کتاب چاپ کنم. مردم باید بدانند که زهره رحیمی کیست و چگونه به اینجا رسیده.”

 

آغاز شهرتی غیرمنتظره

 

چند هفته بعد، کتاب گفت‌وگوی زهره منتشر شد.

مردم حالا نه‌تنها شعرهایش را می‌خواندند، بلکه درباره‌ی مبارزه‌اش هم می‌دانستند.

پدری که شکست را پذیرفت

 

سال‌ها زهره را با خشم نگاه می‌کرد، اما حالا دیگر نمی‌توانست انکار کند.

 

نام زهره رحیمی همه جا شنیده می‌شد، کتاب‌هایش در دست مردم بود، شعرهایش بر لب‌ها، و داستانش در قلب‌ها.

 

پدرش دیگر توان مقابله نداشت.

 

برای اولین بار، به‌جای فریاد زدن، به حرف‌های خوب مردم درباره‌ی دخترش گوش داد.

 

همسایه‌ای گفت:

“خداوند به تو نعمتی داده که باید افتخار کنی، نه اینکه از آن بگریزی.”

 

مردی در بازار گفت:

“دخترت یک افتخار است، نه یک ننگ. چرا نمی‌خواهی باور کنی؟”

 

پدر زهره در سکوت نشست، فکر کرد، و برای اولین بار به جای اینکه با خشم تصمیم بگیرد، دلش را برای پذیرفتن باز کرد.

 

تغییر نگاه پدر

 

دیگر فریاد نزد.

 

دیگر کتاب‌ها را آتش نزد.

 

دیگر زهره را تهدید نکرد.

 

بلکه آهسته‌آهسته، به او نزدیک شد.

 

یک روز، وقتی زهره در حیاط نشسته بود و چیزی می‌نوشت، پدر کنارش نشست. برای اولین بار نه برای سرزنش، بلکه برای حرف زدن.

 

“چه می‌نویسی؟” صدایش آرام بود، متفاوت از همیشه.

 

زهره مکث کرد، قلمش را پایین گذاشت، و گفت:

“چیزی که در قلبم است.”

 

پدر لبخند زد، خیلی خفیف، ولی واقعی.

“می‌خواهم بخوانمش.”

 

تصمیم بزرگ: کوچ به شهر

 

زمان گذشت. پدر نه‌تنها دیگر مانع زهره نشد، بلکه شروع به تشویق او کرد.

 

حالا که حقیقت را پذیرفته بود، می‌خواست دخترش پیشرفت کند.

 

یک شب، وقتی همه در خانه جمع بودند، پدر نفس عمیقی کشید و گفت:

 

“زهره باید بیشتر بیاموزد. باید جای بهتری برای نوشتن داشته باشد. ما به شهر کوچ می‌کنیم.”

 

سکوت.

 

زهره باورش نمی‌شد.

 

احمد به پدرشان نگاه کرد.

“جدی می‌گویی؟”

 

پدر سری تکان داد.

“زهره باید راهش را ادامه دهد، و اینجا جای ماندن نیست.”

 

چشمان زهره پر از اشک شد، اما این‌بار نه از غم، بلکه از امید.

سفر به سوی آینده

 

خانه‌ی قدیمی پر از صدا شده بود؛ صدای بسته شدن چمدان‌ها، صداهای درهمِ خاطرات، صدای نفس‌های سنگین پدری که گذشته را پشت سر می‌گذاشت.

 

زهره هر وسیله‌ای را که برمی‌داشت، خاطراتی از آن به ذهنش هجوم می‌آورد.

 

اینجا گوشه‌ی اتاقش بود، جایی که شب‌ها در نور کم، آرام و بی‌صدا کتاب می‌خواند.

 

آن کنج حیاط، جایی که اولین بار از ترس پدر، نوشته‌هایش را پنهان کرده بود.

 

اما حالا دیگر ترسی نبود.

 

احمد و امید تازه

 

احمد با شوق وسایلش را جمع می‌کرد.

“زهره، فکر کن در شهر کتابخانه‌های بزرگ داریم، کلاس‌های نویسندگی، و شاید حتی دانشگاه!”

 

زهره لبخند زد.

“واقعا فکر می‌کنی چنین آینده‌ای منتظر ماست؟”

 

احمد سرش را تکان داد.

“ما آن را خواهیم ساخت.”

 

حرکت به سوی شهر

 

وقتی کاروان کوچک‌شان به سوی شهر حرکت کرد، زهره آخرین بار از پنجره‌ی گادی نگاهی به روستای‌شان انداخت.

تمام زندگی‌اش در این کوچه‌ها شکل گرفته بود.

 

اما آینده در جای دیگری انتظارش را می‌کشید.

 

اولین روز در شهر

 

وقتی به شهر رسیدند، اولین چیزی که زهره را شگفت‌زده کرد، کتابفروشی‌های بزرگ بود.

 

احمد با هیجان گفت:

“اینجا، جایی است که تو به آن تعلق داری.”

 

پدرشان خانه‌ای کوچک در یکی از محله‌های قدیمی شهر گرفت.

 

یک خانه‌ی جدید، یک زندگی جدید، و فرصت‌هایی که زهره حتی خوابش را هم نمی‌دید.

 

فرصت‌های تازه

 

چند روز بعد، احمد خبر تازه‌ای آورد:

“یک مرکز فرهنگی هست که نویسندگان جوان را آموزش می‌دهد. زهره، باید به آنجا بروی!”

 

زهره با تردید گفت:

“اما من… من کسی را در این شهر نمی‌شناسم.”

 

احمد خندید.

“لازم نیست کسی را بشناسی، کافی است که خودت باشی!”

 

و این، آغاز ماجراهای تازه‌ای برای زهره بود…

شکوفایی استعداد

 

زهره هر روز با دل و جان به مرکز فرهنگی می‌رفت.

 

آن‌جا در کلاس‌های نویسندگی، استادها و هم‌صنف‌هایش با دقت به نوشته‌های او گوش می‌دادند. هر کلمه‌ی زهره، هر جمله‌ای که می‌نوشت، در دل استادان و هم‌دانشجویانش تاثیری عمیق می‌گذاشت.

 

استاد علی، نویسنده‌ای بزرگ، همیشه از استعدادش شگفت‌زده بود.

“زهره، تو کلمات را چون رنگ‌ها می‌چینی، هر کدام در جای خود زیبا و تأثیرگذار است.”

 

زهره سرش را پایین می‌انداخت و با شرم از تعریف‌ها می‌خندید. او از آن دنیای کوچک که همیشه در آن زندانی بود، به یک دنیای بی‌پایان از هنر و فرصت‌ها پا گذاشته بود.

 

شهرت جدید

 

با گذشت زمان، زهره نه تنها در میان هم‌صنف‌های خود بلکه در میان نویسندگان بزرگ شهر نیز شناخته شد.

 

کتاب‌هایش نه تنها در مراکز فرهنگی و دانشگاه‌ها، بلکه در کتاب‌فروشی‌های معروف نیز به فروش می‌رسید.

 

از طرف ناشران مختلف از داخل و خارج کشور، پیشنهادات متعددی برای چاپ کتاب‌هایش به زهره ارسال می‌شد.

 

“زهره، باید یک مجموعه شعر از تو منتشر کنیم!”

“کتاب جدیدت باید به چاپ برسد، خیلی زود!”

 

علاقه‌مندان از ایران و تاجیکستان

 

نویسندگان و شاعران دیگر کشورها هم شروع به تحسین نوشته‌های زهره کردند.

یک ناشر بزرگ از ایران به او نامه‌ای ارسال کرد:

“ما در ایران منتظر کتاب‌های تو هستیم، نوشته‌هایت قلب‌ها را لمس می‌کند.”

 

و از تاجیکستان نیز پیشنهادهایی برای همکاری به زهره رسید.

“زهره، ما در تاجیکستان علاقه‌مند به خواندن و چاپ نوشته‌های تو هستیم. بیا و با هم همکاری کنیم!”

 

زهره در اوج

 

زهره که زمانی تنها در یک روستای کوچک شناخته می‌شد، حالا نامش در تمام کشور و حتی در کشورهای همسایه به شهرت رسید.

 

او به خود افتخار می‌کرد که توانسته بود تمام مشکلات و موانع را پشت سر بگذارد. اما هنوز برای او بزرگ‌ترین دستاورد، توانایی نوشتن و تاثیرگذاری بر قلب‌های مردم بود.

 

دوران جدید، رویای جدید

 

همه چیز برای زهره تغییر کرده بود. روزهایی که از ترس پدرش در تاریکی شب کتاب می‌خواند، دیگر به خاطره تبدیل شده بود. امروز او با قلمش دنیا را تسخیر کرده بود.

 

ولی همچنان در دلش یک سوال بزرگ باقی مانده بود:

 

“آیا این همه موفقیت، این همه تشویق و ستایش، به معنای آزادی واقعی است؟”

آزادی در پشت کلمات

 

زهره در گوشه‌ی اطاقش نشسته بود، روبرو با دیوار پر از کتاب‌هایش. کتاب‌هایی که هرکدام به نوعی، بخشی از وجود او را در خود نگه‌داشته بودند.

 

در دل شب، تنها صدا، صدای قلمش بود که بر روی کاغذ می‌رقصید. اما این بار، قلمش سنگین بود و ذهنش پر از سوالات بی‌پاسخ.

 

“آیا این همه موفقیت، این همه تشویق و ستایش، به معنای آزادی واقعی است؟”

 

زهره به سوالی که در دلش تکرار می‌شد، فکر کرد. او که در دنیای جدید، مشهور و شناخته شده بود، اما همچنان گاهی احساس می‌کرد چیزی کم است، چیزی که نمی‌توانست آن را لمس کند.

 

زندگی پشت شهرت

 

وقتی در جمع دوستان و نویسندگان بزرگ می‌نشست، وقتی در کنفرانس‌ها و محافل فرهنگی شرکت می‌کرد، همیشه لبخند می‌زد، اما در درونش احساس غریبی وجود داشت. آیا این شهرت، این دنیا، او را از آن دنیای قدیمی‌اش که در روستا بود، به دنیای واقعی برده است؟

 

او که روزها در میان کلمات زندگی می‌کرد، شب‌ها در دل خود دنبال پاسخ می‌گشت. آیا این همه موفقیت به معنی آزادی است، یا تنها یک بند جدید است که او را به دنیای جدیدی کشانده؟

 

تردید در دل آزادی

 

زهره به یاد می‌آورد که در روزهای گذشته، زمانی که در دل شب‌ها کتاب می‌خواند، هیچ چیز نمی‌توانست او را از آن دنیای خود بیرون بکشد. آیا امروز، وقتی در برابر نگاه‌های مردم و در دنیای بزرگتر قرار دارد، آزادی کمتری دارد؟

 

“این همه شلوغی، این همه توجه و تعظیم، آیا من را به خودم نزدیک‌تر کرده است، یا تنها مرا از خودم دورتر کرده؟”

 

او در میان تمام مشغله‌ها و خوشحالی‌های دور و برش، در دل خود، به دنبال آرامش و آزادی واقعی می‌گشت.

 

دوباره به نوشتن

 

زهره قلم را برداشت و دوباره شروع به نوشتن کرد. این‌بار اما چیزی متفاوت بود. او نمی‌نوشت برای دیگران، نمی‌نوشت برای شهرت و ستایش، بلکه می‌نوشت برای خودش.

 

“آیا می‌توانم آن آرامشی را که در دل شب‌ها داشتم، دوباره پیدا کنم؟”

 

نوشتن برای زهره حالا نه فقط یک شغل یا راهی برای شناخته شدن، بلکه یک سفر درونی بود، سفری به سوی درک عمیق‌تری از آزادی، از خود، و از دنیای اطرافش.

 

و در هر کلمه‌ای که می‌نوشت، کمی به پاسخ سوال خود نزدیک‌تر می‌شد. شاید هیچ وقت نتواند جواب قطعی برای همه سوالاتش پیدا کند، اما اکنون می‌دانست که آزادی واقعی، نه در شهرت و موفقیت، بلکه در پذیرش خود و آرامش درونی است. زهره به یاد آورد روزهایی را که فقط برای خودش می‌نوشت، زمانی که هیچ‌کس نمی‌دید و نمی‌شنید، و چقدر آن لحظات آرامش‌بخش و خالص بودند. اکنون، در میان همه‌ی شهرت و توجه‌ها، او توانسته بود دوباره به خود بازگردد. قلمش دیگر نه برای اثبات چیزی به دنیا، بلکه برای کشف خود و آرامش درونی‌اش می‌نوشت.

 

لحظه‌ای در سکوت نشست، به درختانی که در بیرون پنجره سایه‌اندازی می‌کردند نگاه کرد و به یاد آورد که آزادی در حقیقت در خود انسان است، نه در آنچه که دنیا به او می‌دهد یا از او می‌گیرد. او اکنون می‌دانست که زندگی، نه در جستجوی کامل بودن، بلکه در پذیرش نواقص و تلاش برای بهتر شدن است.

 

زهره لبخندی آرام بر لب داشت، همانطور که قلم را دوباره بر روی کاغذ می‌چید. زندگی به همان سادگی که بود، اما اکنون برای او معنای جدیدی پیدا کرده بود. آزادی‌اش را در پشت کلماتش یافته بود و همین کافی بود.

 

اختتامیه داستان:

 

زمانی که زهره، با دست‌هایی که بر روی صفحات کتاب‌هایش خالی از درد و رنج گذشته بودند، آخرین فصل زندگی‌اش را به پایان می‌رساند، در کنار پنجره‌ای ایستاده بود که رو به آفتاب باز می‌شد. آن روز دیگر در دلش هیچ شکی از گذشته‌اش نبود؛ نه از سختی‌ها، نه از تصمیمات پدر، نه از نگاه‌های سنگین و نه از موانع بزرگ.

 

فریوزه، دخترش که امروز بزرگ‌تر از همیشه شده بود، در کنار او نشسته بود و با دقت به داستان‌های مادرش گوش می‌داد. زهره آهسته لبخند زد، خاطراتش به یادش آمدند، روزهایی که تلاش می‌کرد خود را از بند محدودیت‌های اجتماعی و فرهنگی رها کند.

 

زهره: “فریوزه، به یاد داشته باش که هر روزی که می‌گذرد، فرصتی است برای یادگیری و رشد. این دنیا، دنیای ماست و اگر قلب ما پر از امید و تلاش باشد، هیچ چیزی نمی‌تواند ما را از دنبال کردن رویاهایمان باز دارد.”

 

فریوزه با چشمان براق و پر از امید به مادرش نگاه کرد. زهره با صدای ملایم ادامه داد: “من از زندگی هر لحظه چیزی یاد گرفتم. شاید سختی‌ها گاهی برایمان غیرقابل تحمل باشند، اما همیشه از دل دردها، زیبایی‌های جدیدی شکوفا می‌شود. حتی در تاریک‌ترین شب‌ها، ستارگان را می‌توان دید.”

 

و اینگونه بود که داستان زهره، زنی که در زیر سایه‌های ظلم و محدودیت‌ها به دنبال نور امید می‌گشت، به پایان رسید. اما این پایان، آغاز جدیدی بود برای نسل بعدی، نسلی که با آموختن از تجربیات زهره، به سوی روشنایی گام برمی‌داشت.

 

آنچه که زهره به دست آورد، چیزی بیشتر از شهرت و موفقیت بود. او به خود واقعی‌اش رسید. او نشان داد که نه فقط با قلم و کلمات، بلکه با صدای درونی خود، می‌تواند در برابر تمام فشارهای زندگی ایستادگی کند و مسیر خود را پیدا کند.

 

پایان داستان، اما در دل‌های همه کسانی که از او یاد گرفته‌اند، هنوز ادامه دارد. هر قدمی که زهره برداشت، راه را برای دیگران هموار کرد. داستانش نه تنها در صفحات کتاب‌ها، بلکه در زندگی‌های بسیاری به یادگار ماند.

 

و اینچنین بود که در کنار خاطراتش، زهره به حقیقتی بزرگ رسید: “هر کسی می‌تواند نویسنده زندگی خودش باشد.”

 

 

از ابراز محبت و نظرات خوب شما بسیار سپاسگزاریم!

حضور شما در صفحه ادبی (فراز) به ما انگیزه می‌دهد تا با اشتیاق بیشتری در مسیر رشد و حمایت از ادبیات گام برداریم.

برای حمایت مستمر از فعالیت‌های ادبی فراز، خواهشمندیم صفحه ما را دنبال کنید و به وب‌سایت رسمی‌مان به آدرس www.faraaaz.com

مراجعه کنید تا از آخرین اخبار و خدمات بنگاه انتشاراتی فراز مطلع شوید.

 

با احترام

بنگاه انتشاراتی فراز

ایمیل: support@faraaz.no

وب‌سایت ما:

 

 

 

 
 
 

Comments

Rated 0 out of 5 stars.
No ratings yet

Add a rating

Partners

انتشارات برگ.png
Exile Music.png

© 2024  توسط فراز

  • Facebook
  • X
  • Instagram
bottom of page