راه و رسم عام – ریموند کاروَر
- Baset Orfani
- 11 hours ago
- 3 min read

آن روز صبح زود هوا برگشت، برف و یخ، به برفابه پر گل ولای تبدیل شد.
باریکه هایی برفاب از پنجره کوتاه رو به پائین به حیاط خلوت شره کرد. ماشین ها با سرعت ،گل آب به اطراف میپاشیدند و خیابان را طی می کردند. هوا رو به تاریکی میرفت، داخل خانه هم تاریک میشد. وقتی زن در آستانه اتاق ایستاد، مرد لباسهایش را در چمدان می چید. گفت، خوشحالم که میروی! خوشحالم که نفس راحتی میکشم.
می شنوی؟
مرد دست از جمع کردن خرت و پرت هایش برنداشت.
مادر سگ! لابد فکر کردی از رفتنت ناراحت می شوم، تو حتی نمیتوانی تو صورت من نگاه کنی. میتوانی؟ گریه اش گرفت چشمش افتاد به عکس بچه که روی تخت بود. برش داشت.
مرد نگاهش کرد زن اشکهایش را پاک کرد و پیش از آنکه به اتاق نشیمن برگردد، مدتی خیره ماند.
مرد گفت، برش گردان.
زن گفت، فقط خرت و پرتهای خودت را بردار و گم شو.
جوابش را نداد. چمدان را بست و بندهایش را محکم کرد. پالتویش را پوشید و قبل از خاموش کردن چراغ اتاق خواب، دوروبرش را نگاه کرد.
بیرون رفت و وارد اتاق نشیمن شد.
زن بچه در دست، در آستانه آشپزخانه ایستاد.
مرد گفت، بچه را می خواهم.
نکنه زده به سرت؟
به سرم نزده بچه را میخواهم. یکی را میفرستم وسایل و لباسهای پسر را بیاورد.
تو دستت را هم نمی توانی به این بچه بزنی.
بچه ونگ زد و زن پتو را از دور سر او باز کرد.
زن به بچه چشم دوخت و گفت، جان، جان.
مرد به طرف او آمد.
زن گامی به پس برداشت و به آشپزخانه پناه برد. گفت تو را به خدا!
بچه را میخواهم.
گم شو برو پشت کارت.
زن برگشت و کوشید بچه را پشت اجاق از دسترس او دور کند.
مرد پیش آمد و دستهایش مثل گیره بچه را چسبید.
گفت، رهایش کن.
زن گفت برو پی کارت، بروگم شو!
بچه سرخ شده بود و جیغ میکشید. در کشاکش آن دو، گلدان افتاد پشت اجاق.
زن را در سه کنج گیر انداخت و تلاش کرد بچه را از چنگش درآورد.
زن بچه را محکم چسبیده بود و با تمام نیرو دفاع میکرد.
مرد گفت رهایش کن!
زن گفت، نکن مرد بچه را اذیت میکنی.
بچه را اذیت نمیکنم .
از پنجره آشپزخانه نوری به داخل نمی تابید. در آشپزخانه نیمه تاریک، با یک دست انگشتهای مشت شده زن را گرفته بود و با دست دیگر زیر بغل بچه را که جیغ میکشید.
زن حس کرد که دستهایش به زور از هم باز میشود و بچه از دستش می رود.
وقتی بر اثر فشار دستهایش باز شد، جیغ زد، نه!
باید آن را نگه می داشت، بچه را. دست انداخت که دست دیگر بچه را بگیرد دستش به مچ او بند شد و خود را عقب کشید.
اما مرد هم نمیخواست کوتاه بیاید وقتی دید بچه از دستش بیرون می آید، به شدت او را کشید.
به این ترتیب کار تمام شد.
از ابراز محبت و نظرات خوب شما بسیار سپاسگزاریم!
حضور شما در صفحه ادبی (فراز) به ما انگیزه میدهد تا با اشتیاق بیشتری در مسیر رشد و حمایت از ادبیات گام برداریم.
برای حمایت مستمر از فعالیتهای ادبی فراز، خواهشمندیم صفحه ما را دنبال کنید و به وبسایت رسمیمان به آدرس www.faraaaz.com
مراجعه کنید تا از آخرین اخبار و خدمات بنگاه انتشاراتی فراز مطلع شوید.
با احترام
بنگاه انتشاراتی فراز
ایمیل: support@faraaz.no
وبسایت ما:
Comments