top of page
Untitled design-9.png

بوی نان – داستان کوتاه – بنفشه عمری


نویسنده: بنفشه عمری

پیش نویس:

بعضی بوها تنها عطر نیستند؛ حافظه‌اند. ردّ پای خاطراتی دور، که سال‌ها در پیچ‌وخم ذهن خاموش مانده‌اند و ناگهان، با گرمای نانی تازه یا نسیم صبحگاهی، زنده می‌شوند.

در این روایت کوتاه، پنجره‌ای گشوده می‌شود به درون قلب پیرمردی که هنوز در گوشه‌ای از جانش، صدای یک “دیر می‌شه خانه” را چون لالایی عشق می‌شنود.

“بوی نان” قصه‌ای‌ست از دلتنگی، از حسرت، و از عشقی که با گذر زمان، نه کهنه شد و نه فراموش… تنها در سکوتی شیرین، ادامه یافت

 

بوی نان

 

پیر مردی نشسته بود کنار پنجره‌ای که شیشه‌اش ترک داشت. نور کم‌رمق آفتاب از لای پرده‌ی خاک‌خورده می‌تابید روی دستان پُرچین و پوست‌رفته‌اش. نامش حاجی عبدالحق بود، اما در خانه‌ی سالمندان همه او را “بابا جان” صدا می‌زدند.

چای کلکینی‌اش را آرام‌آرام می‌نوشید و به حویلی کودکی‌هایش فکر می‌کرد. آن حویلی که حالا شاید دیگر وجود نداشت، یا اگر داشت، دیوارهایش هم پیر شده بودند؛ درست مثل خودش.

 

همان‌طور که چشم به دوردست دوخته بود، بوی نانی که از آشپزخانه می‌آمد، بی‌اختیار یادش انداخت به دکان نانوایی که روبه‌روی کوچه‌ی معشوقه‌اش بود.

«زرغونه»… نامی که هنوز هم با زمزمه‌اش دلش می‌لرزید.

دخترک چادر سفید گل‌دار می‌پوشید و هر بامداد، ساعت هشت، برای خرید نان می‌آمد. عبدالحق، آن وقت‌ها جوانی بود با لبخند شرم‌زده و دل پر شراره. فقط خدا می‌دانست چند بار نان خشک خریده بود تا همان ساعت توی دکان باشد و ببیندش.

 

یک بار فقط، فقط یک بار، دخترک چشم در چشمش دوخت و گفت: «برادر، می‌شه نوبت خوده به مه بتین؟ دیر می‌شه خانه.» 

عبدالحق سرش را پایین انداخت، از صف کنار رفت و گفت: «بیاین، شما بگیرین.»

و وقتی زرغونه رفت پیش‌روی نانوا، او دقیقه‌ها خیره ماند به قامتش. 

تا این‌که صدای نانوا که گفت: « نوبت نان‌ات است بچیم!» او را از خیال بیرون کشید و نگاهش را از زرغونه گرفت. 

وقتی زرغونه نانش را گرفت و آرام به راه افتاد، عبدالحق هنوز ایستاده بود و نگاهش دنبالش می‌رفت. 

در همان لحظه، که چشمان زرغونه در ذهنش برق زدند، صدا بلند شد: 

– «بابه‌جان، غذا آمده. امروزی آشَک پخته‌یم.»

 

پیرمرد پلک زد. انگار از خوابی شیرین پریده باشد. نگاهش از پنجره به سینی غذا کشیده شد. پرستار، دختر جوانی بود با دست‌های مهربان و لبخندی تکراری. 

– «در چی فکر بودی بابه‌جان؟ خنده‌ی ریزی هم داشتی.» 

عبدالحق لحظه‌ای خاموش ماند. بعد، با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می‌آمد، گفت: 

– «یاد کسی بودم… کسی که نمی‌دانم حالی زنده است، یا در کدام قبرستان بی‌نام خفته.» 

پرستار لبخندش را حفظ کرد اما چیزی نگفت. فقط سینی را روی میز گذاشت و آرام بیرون رفت. 

عبدالحق به بشقاب خیره شد. بخار غذای داغ با خاطرات سردش درآمیخته بود. و در دلش، صدای زرغونه هنوز می‌پیچید: «دیر می‌شه خانه…»

 

 

از ابراز محبت و نظرات خوب شما بسیار سپاسگزاریم!

حضور شما در صفحه ادبی (فراز) به ما انگیزه می‌دهد تا با اشتیاق بیشتری در مسیر رشد و حمایت از ادبیات گام برداریم.

برای حمایت مستمر از فعالیت‌های ادبی فراز، خواهشمندیم صفحه ما را دنبال کنید و به وب‌سایت رسمی‌مان به آدرس www.faraaaz.com

مراجعه کنید تا از آخرین اخبار و خدمات بنگاه انتشاراتی فراز مطلع شوید.

 

با احترام

بنگاه انتشاراتی فراز

ایمیل: support@faraaz.no

وب‌سایت ما:

 
 
 

Comments

Rated 0 out of 5 stars.
No ratings yet

Add a rating

Partners

انتشارات برگ.png
Exile Music.png

© 2024  توسط فراز

  • Facebook
  • X
  • Instagram
bottom of page