بالتازار و بلموندا – ژوزه ( خوزه ) ساراماگو - رمان
- Baset Orfani
- Apr 10
- 4 min read

رمان بالتازار و بلموندرا، اثر سترگ نویسندۀ پرتگالی و برندۀ نوبل ادبیات، ژوزه ساراماگو، اثریست که با قدرت تخیل خیرهکننده، نثری خاص و فلسفۀ عمیق، تصویری فراتر از یک روایت عاشقانه یا تاریخی ارائه میدهد. این رمان که نخستینبار در سال ۱۹۸۲ منتشر شد، در اصل آغازگر دورهای نوین در کارنامۀ نویسنده است؛ دورهای که در آن، ساراماگو با بهرهگیری از روایتهای تاریخی، عناصر افسانهای، و زبان منحصربهفرد خود، به کندوکاوی دربارۀ ذات انسان، سرنوشت، ایمان، عقل، و قدرت پرداخت. بالتازار و بلموندرا نهتنها روایتی از عشق و رنج است، بلکه بازتابی از کشمکشهای فلسفی بشر در جهانیست که در آن، تاریخ، مذهب، علم و خیال در هم تنیدهاند و مرز میان واقعیت و اسطوره را از میان برداشتهاند.
داستان در قرن هجدهم، در پرتغال دوران سلطنت ژوئو پنجم، پادشاه متظاهر و خودکامه، رخ میدهد. در دل این فضای تاریک، شخصیت اصلی مردی است بهنام بالتازار ماتا یا همان "بیدست"، سربازی بازگشته از جنگ که یکی از دستانش را از دست داده و اکنون با دستی آهنی زندگی میکند. بالتازار در شرایطی زندگی میکند که انسان بهمثابۀ ابزاری در چرخدندۀ ماشین سیاست، کلیسا و پادشاهی دیده میشود، و در این میان، او تنها چیزی را که در اختیار دارد، تن خسته و ذهنی کنجکاو است. زندگی او پس از آشنایی با زنی استثنایی بهنام بلموندرا دگرگون میشود؛ زنی که خود از قدرتی مرموز، مرزی میان علم و سحر، بهرهمند است و تواناییهایی دارد که مردم زمانهاش آن را در حیطۀ جادو و مرگ و زندگی میپندارند. بلموندرا، نه تنها معشوقۀ بالتازار، بلکه شریک فکری و وجودی او میشود؛ زنی که در کنار مردی خسته، روحی شورشی و آرمانخواه میپرورد.
نکتۀ بارز و بنیادین این رمان، شیوهای است که ساراماگو از خلال آن، تاریخ رسمی را به چالش میکشد. بالتازار و بلموندرا در بطن خود داستان ساختن یک ماشین پرواز است؛ ماشینی بهنام "پاسارولا"، که با الهام از اندیشههای پرواز انسان به آسمان، توسط کشیشی نابغه بهنام پدر بارتولومئو ساخته میشود. همین پروژه، که تلفیقی از علم، خیال، شور و جنون است، بهانهای میشود برای پرداختن به مفاهیمی چون میل به رهایی، شکست خرد در برابر تعصب، جبر تاریخی، و تلاش انسان برای شکستن مرزهای تحمیلشده توسط نهادهای قدرت. شخصیتهای اصلی، درگیر در ساخت این پرندۀ شگفتانگیز، در واقع در حال ساختن معنای تازهای از زندگی خویشاند؛ معنایی که در برابر سنگینی تاریخ و تسلط کلیسا و دولت، به مقاومت برخاسته است.
ساراماگو با زبانی موجدار، طولانی و بهشدت شاعرانه، ساختارهای سنتی روایت را برهم میزند. در این اثر، نشانههای سبک منحصربهفرد او بهروشنی قابل مشاهدهاند: حذف نشانهگذاریهای مرسوم، امتداد جملات در پهنای چندین سطر، درهمآمیزی گفتوگوها با روایتها، و فرورفتن در ذهن شخصیتها بدون مرز مشخص میان آنچه گفته میشود و آنچه اندیشیده میشود. اما این ویژگیها، نه برای پیچیدهسازی، بلکه برای رساندن خواننده به درونیترین لایههای معنا به کار رفتهاند. زبان در این رمان، صرفاً ابزار بیان داستان نیست؛ بلکه خود موضوع اندیشه و ابزار فلسفهورزی است. ساراماگو با ساختار زبانی خود، سلطۀ نظمهای تحمیلشده را به سخره میگیرد و جهانی بدیل میآفریند؛ جهانی که در آن، هر چیز میتواند دوباره بازاندیشی شود، حتی تاریخ، دین، و عشق.
رمان از خلال جزئیات روزمره، پرسشهایی بنیادین مطرح میکند: آیا انسان میتواند از سرنوشت تاریخیاش فراتر رود؟ آیا میتوان با علم، یا حتی با خیال، در برابر قدرتهای کلیسا و حکومت ایستاد؟ آیا عشق، آنگونه که بالتازار و بلموندرا تجربه میکنند، میتواند شکلی از مقاومت باشد؟ ساراماگو در پاسخ به این پرسشها، نه نسخهای قطعی، بلکه مسیری پرپیچوخم ترسیم میکند؛ مسیری که سرشار از ابهام، ایهام، و گاه نومیدی است، اما در عین حال، نشانههایی از امید و رهایی نیز در آن به چشم میخورد.
یکی از مهمترین وجوه رمان، به تصویر کشیدن رابطۀ تنگاتنگ میان قدرت و حقیقت است. کلیسا، که در رمان چون نهادی تمامیتخواه تصویر شده، نه تنها بر جسم و جان مردم، بلکه بر اندیشه و تخیل آنان نیز سلطه دارد. شخصیت کشیشی چون پدر بارتولومئو، که همزمان مرد علم و ایمان است، در میانۀ این تنش گرفتار میشود؛ او که میخواهد پرندهای بسازد و انسان را به آسمان ببرد، با تعقیب و آزار مقامات کلیسا مواجه میشود. این کشمکش، بازتابی از تضاد ابدی میان عقل و جزمگرایی دینی، میان خلاقیت و سانسور، میان فرد و ساختار است. در این بستر است که بالتازار و بلموندرا، نه تنها عشاقی در دل داستان، بلکه نمایندگانی از ساحت وجودی انسان میشوند؛ انسانهایی که با وجود فقدان و محدودیت، همچنان در پی معنا، حرکت، و آسماناند.
در بالتازار و بلموندرا، مرگ و زندگی، جسم و روح، زمین و آسمان، عقل و ایمان، علم و جادو، همه در آمیزشی عمیق و تودرتو قرار دارند. آنچه رمان را از یک روایت تاریخی صرف فراتر میبرد، همین پیوند میان واقعیت بیرونی و اسطورههای درونی انسان است. ساراماگو با نگاهی چندلایه، نشان میدهد که تاریخ را نه فقط شاهان و کشیشان، بلکه انسانهای خاموش، فراموششده و رؤیاپرداز نیز ساختهاند؛ انسانهایی که با ساختن پرندهای خیالی، در پی نجات خود از سنگینی زمین بودهاند، هرچند در نهایت پروازشان بهسان پروازی در رؤیا باقی مانده باشد.
بالتازار و بلموندرا اثریست که با قدرت تخیل و ژرفای فلسفیاش، مخاطب را به جهانی میبرد که در آن، مرز میان رؤیا و واقعیت فرو میریزد، و انسان، با تمام شکنندگیاش، در پی آن است که به بلندای ناممکن پرواز کند. این رمان، تجسمی از همان تم اصلی ادبیات ساراماگو است: انسان، در میانهی تاریخ و فراموشی، با عقل ناقص و قلبی جستوجوگر، در پی آن است که خود را بیافریند، حتی اگر این آفرینش، به بهای قربانی شدن در برابر قدرتهای مسلط تمام شود. ژوزه ساراماگو، در این اثر، نهتنها تاریخ پرتغال، بلکه تاریخ کلی انسان را به بازنویسی میگیرد؛ بازنویسیای که در آن، عشق، خیال، زبان، و پرواز، مفاهیمی بنیادیاند، برای فهم آنچه انسان را در عین فانی بودن، شایستۀ ابدیت میسازد.
بنگاه انتشاراتی فراز
فراز، آیینهدار فرهنگ و هنر!
Comments